وقتی برگشتیم خونه . مامانکه همش در حاله بدو بود. مهمونی خیلی کوچیکی بود . کمی رقصیدیم و در این حین وقتی زنگ خورد منو خواستن دمه در . رفتم پایین دیدم رفیقمه بهم گفت چه خبره؟ بهش گفتم عقدکنونه منه! خیلی تعجب کرد. و ایندفه دیگه قضیه خواستگارا رو مثل اینکه باور کرد..... در کماله سردی با شوهری که بیشتر از ۲ هفته نمیشناختم خدافظی کردیم. فرداش من گردشه علمی داشتم . یهو چشه دوستم افتاد به حلقم و با تعجب تمام گفت این چیه؟ و من گفتم که عقد کردم. خیلی یکه خوردن. شایدم شاکی شدن که نبودن. به هر حال خیلی صمیمی نبودیم. عصرش اومد خونمون تا منو ببینه. خیلی رسمی بود و من براش میوه پوست کندم. و اونم دوست داشت. نشونه توجه میدونس. شروع کرد به تعریف کردن از من و به من گفت هیچوقت ابروهاتو ور ندار و موهاتو کوتاه نکن. من فقط سکوت میکردم. بعده شام برگشت پیشه مادرش. یکی از خواهراش منو پاگشا کرد و اونم شامله من و خودش و خوداشون بود. تویه این مدت مادرش همش سعی میکرد به من بفهمونه که خیلی از سطحه بالایی بوده و زیاد منو تحویل نمیگرفتن. حتی این رفتاره سرد تویه همشون حاکم بود. بعدا فهمیدم که تویه این خانواده غریبه ها جایی ندارن.منم خیلی ساکت بودم چون هنوز بهشون عادت نداشتم.یروز برایه اولین بار که تنها بودیم به من گفت بیا بشین کنارم و خیلی اروم نوازشم کرد و منو بوسید .....خیلی برام حسه غریبی بود تمامه وجودم میلرزید بعد در حالی که دستش تویه موهام بود گفت میدونی که خیلی دوست دارم. و من خیلی ساکت با خودم فکر میکردم اخه چرا؟
کم کم هممون اماده این میشدیم که مسافرمون برگرده بره. تویه فروگاه هممون جمع شدیم ... مادرش تویه نیمکت خموده زیره چادرش داشت گریه میکرد و تسبیح مینداخت... بهش نزدیک شدم و گفتم مامان ایندفه فرق میکنه . بزودی برمیگرده....های هایه گریه پیرزن به اضافه اینکه من توبدرقه کردن و خدافظی گفتن کم میوردم منو به هق هق انداخت. خواهرزادش اومد جلو و با لحنه بدی گفت تو دیگه چرا ؟ تو که تازه واردی؟!!!!!!!!!!!!!!! از خشمش یکه خوردم. شب اومدم سرمو کردم تو بالش و تا صبح گریه کردم. مامان فهمید.......
سلام گیسو جان
وبلاگ خوبی داری منم داستان و خاطره می نویسم
خوشحال می شم به وبلاگم سر بزنی
موفق باشی
آخی!!!
چقدر دلم سوخت. :(