-
سحر
جمعه 12 بهمنماه سال 1386 06:19
برایه پیدا کردنه وسایله اولیه زندگی ازین فروشگاه به اون میرفتم و بابک بیشتره خریدها رو به عهده من گذاشته بود چون بخاطره کارش تعداد ساعتهایه کمی خونه بود. خیلی از دوستای ایرونی به این مساله غبطه میخوردن و فکر میکردن که من شوهره خیلی خوبی دارم که داره برایه من همه چی بسرعت تهیه میکنه. البته من پوله خوبی از فروشه وسایلم...
-
خونه
دوشنبه 8 بهمنماه سال 1386 21:48
به پیشنهاده شوهرم قرار شد کوچولو بره مهده کودک که هم زبون یاد بگیره هم من برم سره یه کلاس تا زبون یاد بگیرم قصده من تحصیل بود. یه هفته ای طول کشید تا کوچولو به مهد عادت کنه و جدا شدن از من براش یه شکنجه بزرگ بود. ولی خب گذشت و یواش یواش هم عادت کرد. جالب بود که چه سریع زبان یاد میگرفت. و من هم با امتخانی که دادم...
-
شروعی دوباره
دوشنبه 24 دیماه سال 1386 01:03
روزایه اول به این میگذشت که با محیطه جدید که بیشتر شامله یه شهره کوچیک با جمعیته زیره صدهزار نفر بود در طبیعتی بسیار زیبا اشنا بشیم. تمیزی در همه جاو نو بودنه ماشینها و زندگی های ساده و بیتکلفه مردم. و اینکه وقتی بهشون نگاهت میوفتاد یا سلام بهت میکردن یا لبخند میزدن یه حسه تازه بود. اینکه مردم اینقدر مهربون بودن عجیب...
-
تولد
یکشنبه 16 دیماه سال 1386 07:53
خیلی سریع وسایلمون رو فروختیم ماحصل ۳-۴ سال زندگی . نمیدونم چرا واهمه داشتم. میترسیدم ولی به اینده امیدوار بودم. همه چی رو خیلی خوب میخریدن چون نو بود. کوچولومون داشت یواش یواش بزرگ میشد و من همش دلم میخواست اینده ای که برایه اون میسازم با ماله من فرق کنه. دوست داشتم بهش حسه ازادی رو بچشونم و خیلی چیزایی که من ازش...
-
تصمیم
جمعه 14 دیماه سال 1386 00:25
خیلی عجیب بود که یهو تصمیم به رفتن گرفت و من ته دلم میخواستم خیلی خیلی دور بشم و وقتی به خانواده هامون اعلام کردیم هردو خیلی غمگین و خانواده اون خشمگین شدند. ازون به بعد سعی کردن از من بخوان که منصرفش کنم و من بهشون گفتم که این تصمیمیه که خودش گرفته ومن در مذاکرات شما هیچوقت داخل نبودم ونیستم. ولی برایه من جالب بود که...
-
توکل
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 18:48
من وانمود میکردم که اوضاع مثله همیشست ولی تصمیمه خودم رو گرفته بودم که نذارم کوچیکترین تاثیری در روح من داشته باشن. با همه کمسن و سالی ولی خیلی محکم بودم واعتماد به نفسم با وجوده اونهمه اختلاف هایی که داشتیم خوب حفظ شده بود. تویه دانشگاه و محیطه اطراف میدیم که هنوز توجه به من میشه و میدونستم که در عینه حال کلی ادم...
-
مقاومت
پنجشنبه 13 دیماه سال 1386 07:29
نمیدونم چرا همش میخواستم بگم من میتونم عقیدتو عوض کنم. وقتی خونه مامان رسیدیم همه بودن و من اونقدر گریه کرده بودم که از حال رفتم. من و گذاشت و رفت. انگار تموم شده بود با شنیدن این جمله که اگه میخوای بری کسی جلوتو نگرفته. همه چی به انتها رسیده بود. با خودم فکر کردم که برگردم خونم . چون اونجا دور از همه میتونستم بدون...
-
پدیده ای به اسمه مادر شوهر
چهارشنبه 12 دیماه سال 1386 19:51
روزایه من به تنهایی با وجوده یه کوچولو سخت تر میشد ولی روحم تویه اسمونا بود و مادرم نگران که نکنه من درسم رو تموم نکنم. و من عاشقانه مادری میکردم. کم کم مادر شوهر رو اوردیم به خونمون تا مدتی مهمونه ما باشه. لیسته بلند بالایی به من دادن از اینکه مادر خانوم از چه چیزایی میتونن بخورن و نخورن ... وقتی تویه ماشین میشت بی...
-
عروسی
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 22:31
جون باید شهره دیگه ای زندگیمون رو شروع میکردیم . همش در حاله رفت و امد بود تا خونه ای رو تهیه کنه و ما هم در حاله تهیه و تدارک جهازیه بودیم حسابی. براش رفتیم خرید دومادیو دوباره حس و حاله خوبی در هردوتامون بود چون تصمیم گرفتیم که هرطور شده این زندگی رو شروع کنیم. برایه خریدن وسایل خونه باهاش میرفتیم انتخاب میکردیم و...
-
گیر و دار
پنجشنبه 6 دیماه سال 1386 09:00
وقتی برگشتن خیلی متحیر بودند و تصمیم گرفتیم بریم خونه دوستش و مساله رو بررسی کنیم. دوستش تو همون ماشین رو کرد بهمون و گفت بعید میدونم شماها بتونین با هم زندگی کنین و باید از هم جداشین! من بهش گفتم دلیلی نمیبینم که به خاطره حرفه سایرین ازدواج کنم و بعدش هم به حرفه سایرین جدا شم..... خودش مبهوت بود و همش میگفت که باور...
-
روزها
یکشنبه 2 دیماه سال 1386 13:10
روزها میگذشتن. پاییز نزدیک بود. پر از کنده شدن برگها از درخت و من نامه نوشتم و همه چیی رو مثل روز توضیح دادم براش. هی خوندم و پاره کردم و اخر نفرستادم براش... تویه یه تلفن همه چی رو گفتم: یهو پرخاش کرد و گفت معلوم نیست تو مادر خواهرت چیکار کردین که فکو فامیایه منو اینطور دلخور کردین!!!!!!!!!... دنیا برام تموم شده بود...
-
تنها
جمعه 30 آذرماه سال 1386 04:49
همه انسانها نهایتا مثل خوده خدا تنهان. در واقع مثله خیلی از خصوصیاته انسان که شبیه صفاته خداست. اینو یهو یه روز استاده جبر همون ترمه اول به هممون گفت. خیلی احساسه تنهایی میکردم. و این حس با داشتن دوستای خوبه زیادی رفع نمیشد. تا بیاد داشتم دختره خجالتی بودم یا که معاشرتی نبودم. اکثر دوستام فکر میکردن که خیلی منضبط هستم...
-
فراق
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 07:46
وقتی برگشتیم خونه . مامانکه همش در حاله بدو بود. مهمونی خیلی کوچیکی بود . کمی رقصیدیم و در این حین وقتی زنگ خورد منو خواستن دمه در . رفتم پایین دیدم رفیقمه بهم گفت چه خبره؟ بهش گفتم عقدکنونه منه! خیلی تعجب کرد. و ایندفه دیگه قضیه خواستگارا رو مثل اینکه باور کرد..... در کماله سردی با شوهری که بیشتر از ۲ هفته نمیشناختم...
-
پرید
پنجشنبه 29 آذرماه سال 1386 01:32
یک عالمه نوشتم همش پرید! این پریدن اینجا تو بلاگ اسکای متداوله؟
-
عقد
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1386 18:08
فرداش مادرش زنگ زد با کلی دلخوری که دختر بود که فقط ۱۴ شاخه گل واسه مهرش میخواست و شما ۵ سکه خواستین و من که میگم اینا سنشون بهم نمیخوره و منظورش این بود که پسره من خیلی بهتر ازینا میتونه بگیره و ...... من دیدم مامان میگه خانوم خوب دختره منم کلی خواستگار داره و رو دستم که نمونده که!.... حالم ازین حرفا داش بهم میخورد...
-
بله برون
چهارشنبه 28 آذرماه سال 1386 07:51
دوستم یه نگاهه یعنی برو با این فیسی که اومدی بهم کرد و باور نکرد که یهو من در تیررسه خواستگارها باشم. همون موقع ها هم خاله یه دوماده دیگه گیر داده بود به زنگ زدن و دعوا که خانوم دختر ماله مردمه و مگه میخوای ترشیش بندازی و ازین حرفای سنار یه غاز. و ما همه گیج که چی شده یهو همه باهم. مامان بیشتر مسمم شد که منو راضی به...
-
خواستگاری
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 21:56
یکی از اقوام دوستای قدیمیم که منو یه بار تو تولدش دیده بود خیلی عاشقانه به پام نشسته بود تا موقعش بشه و پاشو با مامانو باباش بزاره جلو. توی دبیرستان که بودم یه بار تو تولددوستم بین اون همه دختره جینگول و خوشگل به دوستم گفته بود این دوستت چقدر جذابه و چقدر خانوم. من اگه بزرگ بشم یه زنه اینجوری میگیرم. هر از جندی هم...
-
اغاز
سهشنبه 27 آذرماه سال 1386 18:05
دختری بودم ساده اما مغرور. غرور رو به این میدونستم که به هیچ احدی محل نذارم. قیافه خوبی داشتم ولی مادرم اجازه ارایش و این حرفا رو نمیداد. همیشه ابروهای پهن و موهای بلند. حقه کوتاه کردنه موهام رو نداشتم. همیشه بیرون که میرفتم میدونستم یه کسایی بهم دارن نگاه میکنن. سرم اکثران پایین بود تا مبادا نگاهم با کس تلاقی کنه....