قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

پدیده ای به اسمه مادر شوهر

روزایه من به تنهایی با وجوده یه کوچولو سخت تر میشد ولی روحم تویه اسمونا بود و مادرم نگران که نکنه من درسم رو تموم نکنم. و من عاشقانه مادری میکردم. کم کم مادر شوهر رو اوردیم به خونمون تا مدتی مهمونه ما باشه. لیسته بلند بالایی به من دادن از اینکه مادر خانوم از چه چیزایی میتونن بخورن و نخورن ... وقتی تویه ماشین میشت بی هیچ جایه سوالی ایشون جاشون صندلی جلویه ماشین بود و این مساله ناراحتم نمیکرد ولی یکی دوتا از دوستان سعی میکردن به من بفهمونن که این جریان درست نیست و جایه خودشو باید بدونه..... تویه خونه  به بچه دست نمیزد چون میترسید نجس بشه و از راهه دور قربون صدقش میرفت و شب که شوهرم میومد میگفت من که اینطوری  میکنم زنت میخواد از غصه دق کنه... برام رفتاراش عجیب نبود ولی من ازین بدترش رو دیده بودم. درسته؟ یه ماه بعد برگشت خونش و جلویه همه دختراش گفت از موقعی که من رفتم خونه اینا چن کیلو وزنم اومد پایین و مریض شدم. منم برگشتم گفتم چرا؟ گفت : نمیدونم؟ با یه غیضی پرسید؟  رفتاره جمیعشون با غرض ورزی بود. و به نظر نمیومد که کدورتها کنار رفته..... کم کم من ازین رفتارا خسته میشدم و با اینکه مادرم منو به ارامش فرا میخوند ازش خواستم که به من کاری نداشته باشه و اینقدر نصیحتم به تحمل نکنه. بهش گفتم من  نمیتونم مثله تو باشم هرچن که ازیشون هم صبور تر بودم. حتی بچه هایه تویه فامیلشون مغرضانه با من حرف میزدن.یه روز که من و مادرش و خواهرش و خودش تنها بودیم به من گفتن اون چیزایی که در مورده تو گفته بودن در موردت صدق نمیکنه  .. شروع به بهانه گیری کردن و مشکله اساسیشون که نمیتونستن مستقیم مطرح کنن این بود که میخواستن مادرشون رو من نگه دارم.و من دیگه تحملم تموم شد و عصبانی گفتم چی میخواین از من؟ از روزه اول که تمامه رویاهایه منو خراب کردین؟  و کلی جیغ کشیدم.و شوهرم بهم گفت بسه و مواظبه رفتارت باش. ما اونروز خونه مامان دعوت بودیم و منو سواره ماشین کرد و تویه ماشین گفت اگه نمیتونی رفتارتو کنترل کنی ؟.... و شروع به نصیحته من کرد. منم گفتم که من نمیشنم تحمل کنم دیگه و برگشت در کماله ناباوری به من گفت میتونی بری..................... 
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد