جون باید شهره دیگه ای زندگیمون رو شروع میکردیم . همش در حاله رفت و امد بود تا خونه ای رو تهیه کنه و ما هم در حاله تهیه و تدارک جهازیه بودیم حسابی. براش رفتیم خرید دومادیو دوباره حس و حاله خوبی در هردوتامون بود چون تصمیم گرفتیم که هرطور شده این زندگی رو شروع کنیم. برایه خریدن وسایل خونه باهاش میرفتیم انتخاب میکردیم و بعدا با مامان بابا میرفتیم میخریدیمشون. اخرایه ترمه تحصیلی من بود و مامین مشغوله جعبه کردنه وسایل من. اشک بود که میریخت ولی من خوشحال که وضعیتم سرو سامون پیدا میکنه. بالاخره روزه موعود اومد و کامیونی اومد که وسایل منو بار بزنن و من و خودش راهی میشدیم که بریم سره خونه و زنگیمون. از همسایه ها خدافظی کردم و با کماله ناباوری به من گفتن پس عروسی چی میشه؟
باره اخری که حرفه جشنه عروسی شد گفت که چون مادرش حاضر نیس تویه عروسی باشه پس نمیتونه عروسی بگیره و من تویه دلم واسه اینکه بهونه دیگه نیارن مخالفتی نکردم.
فرداش من تویه یه خونه نو بودم با دنیا تمیزکاری و وسایلی که بابام با کامیون اورده بودند برام. خونه نوسازی که خیلی تمیزکاری لازم داشت و پره خاک بود. بابا کمک کرد تا کارهامون رو سامون بدیم و وقتی برگشت ما یه زندگی رو شروع کردیم. از فرداش من به دانشگاهه جدیدی میرفتم که انتقالی گرفته بودم و با ادمهایه جدیدی اشنا میشدم. خیابونهایه جدید. دوستایه جدید و همسایه هایه جدید. همه منو خیلی دوست داشتن و اون حسه منفور بودن جاشو میداد به یه حسه خوب. و من خونمو وهمه این نو بودن رو دوست داشتم. کم کم اماده نوروز میشدیم و بازم بویه نو بودن بود. و باید برمیگشتیم به تهرون که به دیدنه اقوام بریم. به خونه که برگشتم احساسه بیگانه ای با هاش و همه داشتم ولی از تماس با خانواده شوهر خبری نبود. چن ماه بعد من متوجه تغیره بزرگی در خودم شدم و اون مادر شدنه من بود. حاملگی بسیار سختی رو داشتم و در نهایته تنهایی روزا خیلی به من سخت میگذشت. درس خوندن و نبودن مامان که غذایی برام فراهم کنه اوضاع رو مشکلتر میکرد و مامان فقط یه بار تونست بیاد و برایه من یهفته غذا درست کنه. من هنوز با شوهرم احساسه شرم میکردم و نمیتونستم بگم که به چه چیزایی علاقه دارم تا برام فراهم کنه ؟ تویه این اثنا یه روز که میرفتیم تهرون شوهرم به من گفت که مادرش خوابی دیده و دلش میخواد که منو ببینه!!!و من با یه دسته گل به خونشون رفتم. نمیدونم خیلی میترسیدم ولی دیگه فرقی نمیکرد. وقتی رفتم خیلی رسمی با من برخورد شد و کمی در مورده نوه صحبت کردن و بیشتر حرف ازین بود که چقدر همشون زحمت کشیدن و از مادر نگهداری میکنن. و من گفتم مادرهرکس با ارزشه و احترامه هر مادر خیلی واجبه. ولی هیچوقت از گذشته حرفی نمیشد و همچنان خانواده ها با هم بیگانه میموندن و من هیچوقت در کنارشون احساسه راحتی نمیکردم. ماههای اخر بهتر شدم و بالاخره فقط یه ترم از درسه من مونده بود که کوچولویه نازنینم بدنیا اومد و مامان مدتی رو پیشه من موند تا من خوب بشم............. ادامه داره
سلام.
چرا آپ نمی کنی؟ منتظر ادامه داستانت هستم.