خیلی عجیب بود که یهو تصمیم به رفتن گرفت و من ته دلم میخواستم خیلی خیلی دور بشم و وقتی به خانواده هامون اعلام کردیم هردو خیلی غمگین و خانواده اون خشمگین شدند. ازون به بعد سعی کردن از من بخوان که منصرفش کنم و من بهشون گفتم که این تصمیمیه که خودش گرفته ومن در مذاکرات شما هیچوقت داخل نبودم ونیستم. ولی برایه من جالب بود که همه چی رو از چشمه من میدیدن. و من خودم همش در عذاب بودم که چرا شوهره من تمامه اشتیاقاته خانوادگیش رو گذاشته برایه بعد از ازدواج. پس این همه سال چیکار میکرده؟ ۱۶ سال از همشون دور بوده و در تمامه اون مدت تصمیم ناشته که برگرده و از خانواده و مادرش نگهداری کنه ؟ و بعده ازدواجش که به تصمیم مادرش بوه تصمیم میگیره که برگرده و برای من اون همه سال در یه پرده ابهام بود ولی واقعا فکر نمیکردم که گذشتش به من مربوط باشه..........
به امید روز های بدون دلتنگی بدون فاصله و بدون تعجب های ناگوار!
مرسی
دختر آپ کن دیگه هر روز میام هی دست خالی برمی گردم.
در ضمن واسه هر پست فقط یه بار می تونم نظر بذارم نمی دونم چرا دیگه پنجره نظراتت واسم نمیاد.
بدوآآآآآآآ . منتظرم.