به پیشنهاده شوهرم قرار شد کوچولو بره مهده کودک که هم زبون یاد بگیره هم من برم سره یه کلاس تا زبون یاد بگیرم قصده من تحصیل بود. یه هفته ای طول کشید تا کوچولو به مهد عادت کنه و جدا شدن از من براش یه شکنجه بزرگ بود. ولی خب گذشت و یواش یواش هم عادت کرد. جالب بود که چه سریع زبان یاد میگرفت. و من هم با امتخانی که دادم بالاترین سطح رو پاس کردم و ۶ ماه نشستم سره کلاسه زبانی که مخصوصه خارجی ها بود و تویه این مدت خودم رو اماده میکردم که برم برایه فوق لیسانس خوندن. بیشتره دوستام ایرونی بودن و من خیلی باهاشون صمیمی میشدم ولی یه حسی به من میگفت برخیشون رفتارایه عجیبی میکنن . یکی ازینها که از قدیم شوهره منو میشناخت بیشتر با شوهرم خوب بود تا من و همش رفتاره چاپلوسی و ریاکارانه ازش میدیدم. با داشتن مشکله تنهایی و نیاز به داشتن دوست سعی میکردم خیلی چیزا رو تحمل کنم تا اینکه به خاطره عادت نداشتن به اب و هوای سرد یه کشوره جدید من همش مریض میشدم و وحشتناک سرما میخوردم. یادم میاد یروز که ازکلاس برگشتم و کوچولو رو اوردم خونه هیچی نفهمیدم و جلویه شومینه ازشدت مریضی بیهوش شدم و وقتی بهوش اومدم دیدم که فرشتمون نشسته دم کمد خوراکی ها وداره بیسکوییت میخوره از گشنگیش. غمه تنهایی زیاد به من فشار میوورد . چراکه دوستان هم بیشتر تو حال و هوایه خوشی بودن تا ناخوشی. و تویه این میون ما تصمیم گرفتیم که اولین خونمون رو بخریم. و مرتب دنباله خونه مناسب بودجمون میگشتیم تا اینکه از یکی ازونها خوشمون اومد و خونه رو خریدیم و خیلی سریع بهش اثباب کشی کردیم .....................
سلام
چه قشنگ می نویسید
خیلی خوشم اومد
موفق باشید
کوچولو رو هم خدا حفظ کنه :)
:( چرا انقدر کوتاه؟
خونشون مبارک. خیلی بده آدم تو کشور غریب هیچ کس و که نداره هیچ زبان هم بلد نباشه. معمولا هم بچه ها زودتر یاد می گیرن. راستی اسم بچشون چیه؟