قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

شروعی دوباره

روزایه اول به این میگذشت که با محیطه جدید که بیشتر شامله یه شهره کوچیک با جمعیته زیره صدهزار نفر بود در طبیعتی بسیار زیبا اشنا بشیم. تمیزی  در همه جاو نو بودنه ماشینها و زندگی های ساده و بیتکلفه مردم. و اینکه وقتی بهشون نگاهت میوفتاد  یا سلام بهت میکردن یا لبخند میزدن یه حسه تازه بود. اینکه مردم اینقدر مهربون بودن عجیب بود. از دقدقه خبری نبود. از حسادت هم همینطور.با گذشتنه یه هفته اولین مساله پیدا کردنه کار بود. خیلی زودتونست کار بگیره و ازون عجیبتر اینکه کاره سابقش رو بهش دادن. فقط انگار این وسط یهو یه دوره منجمد شده باشی و برایه اون دیگه ازین بهتر نمیشد. و با شروعه کاره جدید باید تویه شهری دیگه مستقر میشدیم. و چون تویه اون شهره کوچیک ایرانی نداشت تصمیم گرفتیم جایی رو در شهری به فاصله یکساعتی کارش برایه زندگی مده نظر بگیریم.  که کمی بزرگتر بود با سیصد هزار نفر جمعیت.تویه شهره جدید یه اپارتمانه ۲ خوابه نسبتا جادار گرفتیم و از فرداش مشغوله خریدنه وسایله خیلی ابتدایی برایه زندگی شدیم: کتری و قابلمه و بشقاب و... کوچولومون محیطه جدید رو دوست داشت . میزاشتمش تو کالسکه و میبرمش برایه قدم زدن. تویه محوطه اپارتمان همه امکاناته ورزشی هم بود مثله استخر و بسکتبال و تنیس و زمینه بازی. که من و کوچولو هروز میرفتیم برایه بازی. و.............

تولد

خیلی سریع وسایلمون رو فروختیم ماحصل ۳-۴ سال زندگی . نمیدونم چرا واهمه داشتم. میترسیدم ولی به اینده امیدوار بودم. همه چی رو خیلی خوب میخریدن چون نو بود. کوچولومون داشت یواش یواش بزرگ میشد و من همش دلم میخواست اینده ای که برایه اون میسازم با ماله من فرق کنه. دوست داشتم بهش حسه ازادی رو بچشونم و خیلی چیزایی که من ازش محروم بودم.

زمان به سرعت گذشت و ما راهی دیاری شدیم به اسمه غربت.وقتی رسیدیم دوستی از دوستایه شوهرم اومد دنباله ما و خونه خودش رو برایه چن هفته خالی کرد و در اختیاره ما گذاشت. دوستی که د رحقه ما انصافا خیلی خوبی کرد. من با اینکه زبان بلد بودم ولی همه چی بیگانه بود برام. حتی خیابونا. خط کشیا و...  اولین صبحی که از خواب بیدار شدم چن تا اهو با بچه هاش اومده بودنن دمه دره خونه و من غرق در اینهمه زیبایی!!! من که عاشقه طبیعت بودم. یه حسی داشتم مثله وارستگی.هرجا که میرفتیم مردم بهمون لبخند میزدن ودایم میگفتن که چقدر کوچولومون خوشگله ... اونجا بود که من حس کردم بهم یه شانسه دوباره رو کرده............

تصمیم

خیلی عجیب بود که یهو تصمیم به رفتن گرفت و من ته دلم میخواستم خیلی خیلی دور بشم و وقتی به خانواده هامون اعلام کردیم هردو خیلی غمگین و خانواده اون خشمگین شدند. ازون به بعد سعی کردن از من بخوان که منصرفش کنم و من بهشون گفتم که این تصمیمیه که خودش گرفته ومن در مذاکرات شما هیچوقت داخل نبودم  ونیستم. ولی برایه من جالب بود که همه چی رو از چشمه من میدیدن. و من خودم همش در عذاب بودم که چرا شوهره من تمامه اشتیاقاته خانوادگیش رو گذاشته برایه بعد از ازدواج. پس این همه سال چیکار میکرده؟ ۱۶ سال از همشون دور بوده و در تمامه اون مدت تصمیم ناشته که برگرده و از خانواده و مادرش نگهداری کنه ؟ و بعده ازدواجش که به تصمیم مادرش بوه تصمیم میگیره که برگرده و  برای من اون همه سال در یه پرده ابهام بود ولی واقعا فکر نمیکردم که گذشتش به من مربوط باشه..........