قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

توکل

من وانمود میکردم که اوضاع مثله همیشست ولی تصمیمه خودم رو گرفته بودم که نذارم کوچیکترین تاثیری در روح من داشته باشن. با همه کمسن و سالی ولی خیلی محکم بودم واعتماد به نفسم با وجوده اونهمه اختلاف هایی که داشتیم خوب حفظ شده بود. تویه دانشگاه و محیطه اطراف میدیم که هنوز توجه به من میشه و میدونستم که در عینه حال کلی ادم همون تویه شرکت به شوهرم اظهاره علاقه میکنن. نمیدوونم چرا ولی همش میخواست که من با همکارایه زنشون در رابطه باشم و تنها نباشم. و من بهش گفتم که من دوستایه خودم رو دارم و تنها نیستم. با دوستام رابطه رفت و امد داشتم و همسایه ها که منو خیلی دوست داشتن تنها نمیذاشتن و همیشه بهم یاد اور میشدن که چقدر خوشگلم و چه ارزش هایی دارم.    با خانوادش تماسم رو به حداقل رسوندم . اصولا تماسی هم نداشتیم و کسی به ما تلفن هم نمیکرد . با اتفاقاته اخیر خودش هم زیاد حوصله خانوادش رو نداشت  حتی دیر به دیر بهشون زنگ میزد. بیشتر حمایت مالیشون میکردو فمر میکرد من نمیدونم.  تویه دعوایه اخر من به همشون گفته بودم که صبر میکنم تا تویه همین دنیا به خاطره بیعدالتیشون تغاص پس بدن. مثلی است که میگه هرکی ابه قلبش رو میخوره . قلبه من پاک بود. علی رغمه همه خصومت ها میدونستم که ادمهایه بدی نیستن و از رویه جهل  این رفتارها رو میکردن. ادمهایه تنهایی که به خاطره اخلاقیاته بدشون همه تنهاشون گذاشته بودن. و با همه تنهاییشون فقط تویه این دنیا خودشون رو میتونستن تحمل کنن . ادمایی که هیچ غریبه ای توشون جا نداشت. کوچکترین مساله رو شخصیش میکردن . به خودشون میگرفتن و ازش عذاب میکشیدن. حتی مادرش داروهایه زیادی برایه اعصابش مصرف میکرد و من اونو عملا یه مریض روانی میدونستم.زندگی باهاش خوب تا نکرده بود. هرجند که من معتقدم زندگی باهات اونطور تا میکنه که تو باهاش. گذشته رو تلخ میدید و این تلخی رو به گردنه خیلی ها می انداخت و من ازین قاعده مستثنی نبودم. چه بسا ارزویه دیرینشو که بودن با یکدونه پسرش بود و سالها صبر کرده بود تا باهاش زندگی کنه  با عملکرده غلط خودش بر باد داده بود. پسرش حتی به سختی باهاش تماس میگرفت. چون این مادر نه تنها زندگیشو حمایت نکرده بود که مشکلاته زیادی ایجاد کرده بود.عملا این تفکر تویه مردمه ما متداوله که بچه بزرگ کنن تا عصایه پیریشون باشه. خوده این نشون میده که چقدر از یه بچه توقع هست. بخصوص که ازدواج کنه توقعات ده مطابق میشه.

 درسه من تموم شد و بالاخره فارغ التحصیل شدم.در حالیکه کارایه شرکت بهم میریخت و اوضاع کاریش کساد و خرابتر میشد. تویه این اثنا بود که یه سفر به خارج از ایران رفتیم و بعده اون به من گفت که بد نیست که یه سفر برگردیم به جایی که بوده اگه دوست داشتیم میمونم و من خیلی با تعجب گفتم ولی....؟ 

مقاومت

نمیدونم چرا همش میخواستم بگم من میتونم عقیدتو عوض کنم. وقتی خونه مامان رسیدیم همه بودن و من اونقدر گریه کرده بودم که از حال رفتم. من و گذاشت و رفت. انگار تموم شده بود با شنیدن این جمله که اگه میخوای بری کسی جلوتو نگرفته. همه چی به انتها رسیده بود. با خودم فکر کردم که برگردم خونم . چون اونجا دور از همه میتونستم بدون تاثیر پذیرفتن فکرمو جمع کنم. ولی فرداش  باهم برگشتیم به خونه و من تمامه راه باهاش حرف نزدم. روزایه زیای باهم حرف نزدیم ولی وجوده بچه خیلی صورت مساله رو عوض میکرد.یه روز تویه سررسیدنامه اش دیدم نوشته که چند روزه که من باهاش حرف نزدم؟ به نظرم اومد که باید براش مهم باشه که اینو نوشته! به بهانه ای با هم اشتی کردیم و من  سعی کردم من بعد خیلی سنگین با همه خانوادش برخورد کنم. دفه بعدی که به تهرون برمیگشتیم بهش گفتم من به دیدنه هیچکس نمیرم وتو میتونی با بچه به دیدن فامیلات بری چون میخوام دوستامو بعده سالها ببینم. همین هم شد. من با دوستایه قدیمی دمخور شم و اونهم کوچولومون رو با خودش برد دیدنه مادرش. طولی نکشید که زنگ زدن که حیوونی بچه همش ترو میخواست و ظاهرا خیلی به همه بچه داری سخت گذشته بود............. 

پدیده ای به اسمه مادر شوهر

روزایه من به تنهایی با وجوده یه کوچولو سخت تر میشد ولی روحم تویه اسمونا بود و مادرم نگران که نکنه من درسم رو تموم نکنم. و من عاشقانه مادری میکردم. کم کم مادر شوهر رو اوردیم به خونمون تا مدتی مهمونه ما باشه. لیسته بلند بالایی به من دادن از اینکه مادر خانوم از چه چیزایی میتونن بخورن و نخورن ... وقتی تویه ماشین میشت بی هیچ جایه سوالی ایشون جاشون صندلی جلویه ماشین بود و این مساله ناراحتم نمیکرد ولی یکی دوتا از دوستان سعی میکردن به من بفهمونن که این جریان درست نیست و جایه خودشو باید بدونه..... تویه خونه  به بچه دست نمیزد چون میترسید نجس بشه و از راهه دور قربون صدقش میرفت و شب که شوهرم میومد میگفت من که اینطوری  میکنم زنت میخواد از غصه دق کنه... برام رفتاراش عجیب نبود ولی من ازین بدترش رو دیده بودم. درسته؟ یه ماه بعد برگشت خونش و جلویه همه دختراش گفت از موقعی که من رفتم خونه اینا چن کیلو وزنم اومد پایین و مریض شدم. منم برگشتم گفتم چرا؟ گفت : نمیدونم؟ با یه غیضی پرسید؟  رفتاره جمیعشون با غرض ورزی بود. و به نظر نمیومد که کدورتها کنار رفته..... کم کم من ازین رفتارا خسته میشدم و با اینکه مادرم منو به ارامش فرا میخوند ازش خواستم که به من کاری نداشته باشه و اینقدر نصیحتم به تحمل نکنه. بهش گفتم من  نمیتونم مثله تو باشم هرچن که ازیشون هم صبور تر بودم. حتی بچه هایه تویه فامیلشون مغرضانه با من حرف میزدن.یه روز که من و مادرش و خواهرش و خودش تنها بودیم به من گفتن اون چیزایی که در مورده تو گفته بودن در موردت صدق نمیکنه  .. شروع به بهانه گیری کردن و مشکله اساسیشون که نمیتونستن مستقیم مطرح کنن این بود که میخواستن مادرشون رو من نگه دارم.و من دیگه تحملم تموم شد و عصبانی گفتم چی میخواین از من؟ از روزه اول که تمامه رویاهایه منو خراب کردین؟  و کلی جیغ کشیدم.و شوهرم بهم گفت بسه و مواظبه رفتارت باش. ما اونروز خونه مامان دعوت بودیم و منو سواره ماشین کرد و تویه ماشین گفت اگه نمیتونی رفتارتو کنترل کنی ؟.... و شروع به نصیحته من کرد. منم گفتم که من نمیشنم تحمل کنم دیگه و برگشت در کماله ناباوری به من گفت میتونی بری.....................