قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

عروسی

جون باید شهره دیگه ای زندگیمون رو شروع میکردیم . همش در حاله رفت و امد بود تا خونه ای رو تهیه کنه و ما هم در حاله تهیه و تدارک جهازیه بودیم حسابی. براش رفتیم خرید دومادیو دوباره حس و حاله خوبی در هردوتامون بود چون تصمیم گرفتیم که هرطور شده این زندگی رو شروع کنیم. برایه خریدن وسایل خونه باهاش میرفتیم انتخاب میکردیم و بعدا با مامان بابا میرفتیم میخریدیمشون. اخرایه ترمه تحصیلی من بود و مامین مشغوله جعبه کردنه وسایل من. اشک بود که میریخت ولی من خوشحال که وضعیتم سرو سامون پیدا میکنه. بالاخره روزه موعود اومد و کامیونی اومد که وسایل منو بار بزنن و من و خودش راهی میشدیم که بریم سره خونه و زنگیمون. از همسایه ها خدافظی کردم و با کماله ناباوری به من گفتن پس عروسی چی میشه؟

باره اخری که حرفه جشنه عروسی شد گفت که چون مادرش حاضر نیس تویه عروسی باشه پس نمیتونه عروسی بگیره و من تویه دلم واسه اینکه بهونه   دیگه نیارن مخالفتی نکردم.

فرداش من تویه یه خونه نو بودم با دنیا تمیزکاری و وسایلی که بابام با کامیون اورده بودند برام. خونه نوسازی که خیلی تمیزکاری لازم داشت و  پره خاک بود. بابا کمک کرد تا کارهامون رو سامون بدیم و وقتی برگشت ما یه زندگی رو شروع کردیم. از فرداش من به دانشگاهه جدیدی میرفتم که انتقالی گرفته بودم و با ادمهایه جدیدی اشنا میشدم. خیابونهایه جدید. دوستایه جدید و همسایه هایه جدید. همه منو خیلی دوست داشتن و اون حسه منفور بودن جاشو میداد به یه حسه خوب.   و من خونمو وهمه این نو بودن رو دوست داشتم. کم کم اماده نوروز میشدیم و بازم بویه نو بودن بود. و باید برمیگشتیم به تهرون که به دیدنه اقوام بریم.  به خونه که برگشتم احساسه بیگانه ای با هاش و همه داشتم ولی از تماس با خانواده شوهر خبری نبود. چن ماه بعد من متوجه تغیره بزرگی در خودم شدم و اون مادر شدنه من بود.  حاملگی بسیار سختی رو داشتم و در نهایته تنهایی روزا خیلی به من سخت میگذشت. درس خوندن و نبودن مامان که غذایی برام فراهم کنه اوضاع رو مشکلتر میکرد و مامان فقط یه بار تونست بیاد و برایه من یهفته غذا  درست کنه. من هنوز با شوهرم احساسه شرم میکردم و نمیتونستم بگم که به چه چیزایی علاقه دارم تا برام فراهم کنه ؟ تویه این اثنا یه روز که میرفتیم تهرون شوهرم به من گفت که مادرش خوابی دیده و دلش میخواد که منو ببینه!!!و من با یه دسته گل به خونشون رفتم. نمیدونم خیلی میترسیدم ولی دیگه فرقی نمیکرد. وقتی رفتم خیلی رسمی با من برخورد شد و کمی در مورده نوه صحبت کردن و بیشتر حرف ازین بود که  چقدر همشون زحمت کشیدن و از مادر نگهداری میکنن. و من گفتم مادرهرکس با ارزشه و احترامه هر مادر خیلی واجبه. ولی هیچوقت از گذشته حرفی نمیشد و همچنان خانواده ها با هم بیگانه میموندن  و من هیچوقت در کنارشون احساسه راحتی نمیکردم. ماههای اخر بهتر شدم و بالاخره فقط یه ترم از درسه من مونده بود که کوچولویه نازنینم بدنیا اومد و مامان مدتی رو پیشه من موند تا من خوب بشم............. ادامه داره

گیر و دار

وقتی برگشتن خیلی متحیر  بودند و تصمیم گرفتیم بریم خونه دوستش و مساله رو بررسی کنیم. دوستش تو همون ماشین رو کرد بهمون و گفت بعید میدونم شماها بتونین با هم زندگی کنین و باید از هم جداشین! من بهش گفتم دلیلی نمیبینم که به خاطره حرفه سایرین ازدواج کنم و بعدش هم به حرفه سایرین جدا شم..... خودش مبهوت بود و همش میگفت که باور نمیکنه که مادرش این رفتار ها رو بکنه. و به دوستش گفت که هدفش این نبوده که منو عقد کنه و ولم کنه. من به هردوشون گفتم که من ثابت میکنم که میتونم زندگیمون رو ادامه بدم و نظرشون رو عوض میکنم.

یه مدت بعد که مامان دید اوضاع اینه و من خیلی مریض احوالم رو به شوهرم کرد و گفت اگه نمیتونه مسایل رو حل کنه ما اماده طلاقیم و دخترمون رو حمایت میکنیم.

اون هم که دیگه علنا دید که خانوادش حرفه اینو میزنن که باید منو طلاق بده بهشون گفت که دلیلی نمیبینه که به این حرفشون عمل کنه و فقط تنها توقعی که ازینا داشته حمایته روحی از ازدواجه ما بوده........

 

روزها

روزها میگذشتن. پاییز نزدیک بود. پر از کنده شدن برگها از درخت و من نامه نوشتم و همه چیی رو مثل روز توضیح دادم براش. هی خوندم و پاره کردم و اخر نفرستادم براش... تویه یه تلفن همه چی رو گفتم: یهو پرخاش کرد و گفت معلوم نیست تو مادر خواهرت چیکار کردین که فکو فامیایه منو اینطور دلخور کردین!!!!!!!!!... دنیا برام تموم شده بود و من پر از مقاومت میخواستم ثابت کنم که ثابت میکنم که من میتونم خودم رو اثبات کنم و این زندگی حقه منه.

 یکی دوبار بهش گفتم برخلافه اینکه برای من دلکندن خیلی سخته ولی بیا زندگیمون رو تو یه همون دیاره فرنگ دور از هر دخالتی شروع کنیم و لی زیره بار نرفت گفت من باید برگردم . قول دادم.

من روز بروز ضعیفتر میشدم واطرافیان میگفتن مشکلی نیست و بهتره طلاق رو هم در نظر بگیری!

و من با خودم فکر میکردم چرا به حرفه اینا ازدواج کردم ولی به حرفه اینا دیگه گوش نمیکنم. مامان به من توضیح میداد که به یه زنه مطلقه چجوری نگاه میکنن و.......روزه مادر نزدیک بود و من تو دلم میدونستم که مادر شوهرم خودش زنه خوبیه و این اطرافیان هستن که هی تحریکش میکنن. رفتم یه کادو خوب گرفتم و بهش زنگ زدم که دارم میام ببینمت و یهجورایی غافلگیرش کنم. اولش یجوریی راضی شد و بعد  یه ساعتی رو قرار گذاشتیم و یه ساعت کمتر بو دکه زنگ زد که میگم نمیخوواد بیای و من اصلا از تو دله خوشی ندارم و واسه چیته میخوای بیای؟ و من ازین چرخشه جهته سریع فهمیدم که رایش رو زدن!!! اونم به این سرعت. من موندم و یه کادوو و یه دسته گل رو دستم....

یروز زنگ زد که همه چی رو تموم کرده و داره برمیگرده و من خوشحال ازینکه به زندگیم که همش شده بود ترس و دلهوره یه نظمی میدم. و بالاخره تکلیفم معلوم میشه.... از دانشگاه که برمیگشتم رفتم از یه گل فروشه بلندترین شاخه گلای رز رو سفارش دادم واسم پیچیدن و شب همه رفتیم فرودگاه. ما تویه یور ایستاده بودیم و اینا یور! وقتی رسید نفهمیدم اصلا چی شد که دیدم تویه یه حلقه محاصرش کردنو رفتن و من فقط تونستم دسته گلم رو بزارم رویه چمدوناش و خدافظی کردم. تویه دلم گریستم . تویه قلبم یه چیزی پاره شده بود و ......

فرداش اومد دیدنم  با یه مقدار سوغاتی. من بهترین لباسمو تنم کردم . وقتی منو دید گفت که راستی چقدر گلهات قشنگ بودن.و من بعد از یکی دوساعت احساسه منفی شبه گذشته رو دادم به رویای خوب فردا......................

میومد خونمون و باهم گاهی میرفتیم بیرون ولی از دیندنه خانوادش خبری نبود.  به من میگفت که مامانم نمیخواد ترو ببینه وهمون حرفای همیشگی......من سکوت میکردم برایه اینکه نمیخواستم بینه منگنه باشه....نمیخواستم بینه منو خانواش یکی رو انتخاب کنه. چون نتیجه انتخاب کاملا معلوم بود. میخواستم که همه چی خوب باشه .. نرمال باشه و من بتونم به مادرش بگم مامان.

یروز به من گفت تو چرا به مادره من مامان میگی؟ مثلا همین کلمه تو باعثه ازارش شده... و بی احترامی دونستن و..... من به مامان تو میگم خانومه فلانی و  تو هم سعی کن یه چیزه دیگه صداش کنی.... و من میدیم که همچنان عداوت یجانبه ادامه داره بدونه اینکه بخوان منو ببینن.

یروز بالاخره با پادرمیونی دوستش که تو عقدمونم شاهد بود مادرش حاضر شد من رو ببینه. دسته گلی تهیه کردم و  سه تایی را افتادیم  به طرفه اپارتمانی که شوهرم خریده بود تا ظاهرن یروز من و اون و مادرش به شادی زندگی کنیم.  خودش و دوستش جلوتر رفتن و من پشته سرشون و به در که رسیدیم یهو برگشت گفت این حق نداره بیاد تویه خونه من و این عروسی نبوده که من میخواستم!!!! سرم گیج میرفت فقط ادما رو میدیدم که تو صورته هم حرف میزدن و برایه اینکه من بیشتر نشنوم؟ یا نبینم؟ درو رویه من بستن...عقب عقب رفتم و رویه پله ها نشستم. دسته گل رو گذاشتم رویه پام و حس کردم خرد شدم؟ خودمم؟کجام من؟ ...صدایه قیل قالشون تو هوا بود. ذر باز شد و دوستش اومد بیرون و به من گفت ببین این سوییچ روبگیر برو بشین تو ماشین تا ما بیایم. نمیدونم چقدر اون تو نشستم..................