قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

تنها

همه انسانها نهایتا مثل خوده خدا تنهان. در واقع مثله خیلی از خصوصیاته انسان که شبیه صفاته خداست. اینو یهو یه روز استاده جبر همون ترمه اول به هممون گفت.

خیلی احساسه تنهایی میکردم. و این حس با داشتن دوستای خوبه زیادی رفع نمیشد. تا بیاد داشتم دختره خجالتی بودم یا که معاشرتی نبودم. اکثر دوستام فکر میکردن که خیلی منضبط هستم .  البته اینو سالها بد فهمیدم که در موردم چی فکر میکردن . راستش دوستایه زیادی داشتم ولی با هیشکی حرفه دلمو نمیزدم. خیلی درونگرا بودم .ولی این انضباط از ترسه پدر مادر بود. هیچ بهانه ای دستشون نمیدادم که بخوان بهم پیله کنن. یا که شاید از درگیر شدن خوشم نمیومد. اره حوصله دعوا نداشتم. تا بیاد دارم  به اندازه کافی دعوا دیده بودم. اون مدت که بابام ومامانم با هم  اختلاف داشتن. تا بود دعوا .   ولی متلکهای مادرم هیچوقت اوضاع رو بهتر نمیکرد. و من با خودم فکر میکردم پس طلاق رو واسه چی گذاشتن؟

بعده رفتنش از فرداش وارده یه اردو مسابقاتی میشدیم و تنها از یه تلفن عمومی گاهی با خونه تماس میگرفتم . وقتی مسابقه داشتم بچه ها به جونه شوهر قسمم میدادن خوب بازی کنم . و وقتی خراب میکردم میگفتن خمار بودی حتمن. همش تو فکر بودم که باید زنگ به مادرش بزنم و جا خالی نباشه بگم. مامان بهشون زنگ زده بود و فقط تونسته بود به یکی از خواهرشوهرام حرف بزنه. وقتی برگشتم خونه . اولین کاری که کردم زنگ زدم گفتم میخوام بیام دیدنه مامانش. تلفن های زیادی کردم و احساس کردم کسی تحویل نمیگیره.گفتن نیس باید بره دکتر و ازین حرفا. گفتم پس میام یه سر  خوده خواهرشوهرم رو ببینم. وقتی رفتم فقط  خوده خواهر شوهرم بود و مکالمه کوتاهی داشتیم  بهش گفتم صبر میکنم که مامانشون بیان تا ببینمشون . بهم گفت نمیخواد چون بعید میدونه که بیان میخوان برن دکتر وو ازونور میره خونه اونیکی خواهرشوهرم مهمونی.

هفته ای یه بار بهم زنگ میزد و حال احوال میکردیم و خبره زیادی نبود جز اینکه پروژه هاشو تحویل بده برگرده.حرفی نبود. حتی یه جمله احساسی!!!

یه روز خواهرم اومد گفت که خواهرزادش خیلی با خواهرم سنگین شده و اصلا حرف بزور میزنه و خیلیا میپرسن که چی شده مگه شما الان باهم فامیل نیستین......... روزا میگذشت و هوای روابطه ما ابریتر میشد. یه روز زنگ زدم بازم منو جواب کردن که مادرش نیست. منم خسته ازین قایم موشکبازی گفتم به خواهرزادش که ایا طوری شده؟ با لحنه مغرضانه و تندی گفت که تو خیلی بچه ای برو بزرگتر از خودت بگو بیاد حرف بزنه!!!!! من یهو یه بغضی تو گلوم شکست. غرورم بود. نمیدونم؟ یه احساسه بدی داشتم. ا حساس میکردم حسودیه منو میکنه . ولی چرا؟ اصلا اگه یه ادم به خودش فرصت شناختنه یه نفرو نده چه جوری در موردش قضاوت میکنه؟ بعدش مامان بهشون زنگ زد ببینه مشکل چیه؟ گفتن که چرا شما ها فامیلاتونو سره عقد دعوت کردین؟ چرا رفتین اینو در مورده ما گفتین ؟ چرا خواستین روسری بندازین سره دختره ما تا بختش باز شه؟!!! و خیلی بهانه هایه دیگه؟

خیلی عجیب بود  اینکه  توی عالمه دوستی خواهرزادش نشسته بود با خواهرم درده دل کرده بود. حتی یکی دومورد خواهرم دختر بهشون معرفی کرده بود. داستان عاشق شدنش رو براش تعریف کرده بود. داستانه عشق و عاشقی ۵ ساله خالشو گفته بود. اه کشیده بود که هر وقت خواستگار میاد همه دخالت میکنن و اخرش طرف در میره. گفته بود خالم همش تو کاره شوهر دادنو زن گرفتنه و این وسط بینه حرفایه دوستانه  خیلی چیزا گفته شده که اصلا روحم خبر نداشت و .... برایه اینکه بعده عقده ما میبینه اوضاع طوری شده که نباید! دسته پیش گرفته بود. .....اما اینا چه دخلی داشت به من؟ میشستن پا میشدن میگفتن این تا بحال ۱۰۰ تا خواستگار داشته که اگه ما هم میخواستیم بزور بدیم بره مثله مامانه تو الان شوهر کرده بود. من فقط نگاهشون میکردم. سکوت و باز هم سکوت. اما اینبار خیلی مسخره بود. یه جوری میخواستن بهونه بیارن . همه چیزو بریزن بهم. به اون یکی خواهرشوهرم زنگ زدم و گریان جریانو گفتم ولی بل گرفت و در ادامه همون رفتارا گفت که خواهرت به من توهین کرده رفته جار زه که این فلانکارست و بنگاهه شادمانی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!! من سعی کردم اروم بشم و بهش گفتم راست میگین من از بابته همه چی معذرت میخوام. فکر میکردم من با شماها میتونم یه خواهر باشم. من اصلا در مورده این انتخاب اشتباه کردم و نباید  اینطور میشد. زودی پرید و گفت نه جانم تو شوهره خیلی خوبی کردی. خیلی شانست خوبه........

فراق

وقتی برگشتیم خونه  . مامانکه همش در حاله بدو بود. مهمونی خیلی کوچیکی بود . کمی رقصیدیم و در این حین وقتی زنگ خورد  منو خواستن دمه در . رفتم پایین دیدم رفیقمه بهم گفت چه خبره؟ بهش گفتم عقدکنونه منه! خیلی تعجب کرد. و ایندفه دیگه قضیه خواستگارا رو مثل اینکه باور کرد..... در کماله سردی با شوهری که بیشتر از ۲ هفته نمیشناختم خدافظی کردیم. فرداش من گردشه علمی داشتم . یهو چشه دوستم افتاد به حلقم و با تعجب تمام گفت این چیه؟ و من گفتم که عقد کردم. خیلی یکه خوردن. شایدم شاکی شدن که نبودن. به هر حال خیلی صمیمی نبودیم. عصرش اومد خونمون تا منو  ببینه. خیلی رسمی بود و من براش میوه پوست کندم. و اونم دوست داشت. نشونه توجه میدونس. شروع کرد به تعریف کردن از من و به  من گفت هیچوقت ابروهاتو ور ندار و موهاتو کوتاه نکن. من فقط سکوت میکردم. بعده شام برگشت پیشه مادرش. یکی از خواهراش منو پاگشا کرد و اونم شامله من و خودش و خوداشون بود. تویه این مدت مادرش همش سعی میکرد به من بفهمونه که خیلی از سطحه بالایی بوده و  زیاد منو تحویل نمیگرفتن. حتی این رفتاره سرد تویه همشون حاکم بود. بعدا فهمیدم که تویه این خانواده غریبه ها جایی ندارن.منم خیلی ساکت بودم چون هنوز بهشون عادت نداشتم.یروز برایه اولین بار که تنها بودیم به من گفت بیا بشین کنارم و خیلی اروم نوازشم کرد و منو بوسید .....خیلی برام حسه غریبی بود تمامه وجودم میلرزید بعد در حالی که دستش تویه موهام بود گفت میدونی که خیلی دوست دارم. و من خیلی ساکت با خودم فکر میکردم اخه چرا؟

 کم کم هممون اماده این میشدیم که مسافرمون برگرده بره. تویه فروگاه هممون جمع شدیم ... مادرش تویه نیمکت خموده زیره چادرش داشت گریه میکرد و تسبیح مینداخت... بهش نزدیک شدم و گفتم مامان ایندفه فرق میکنه . بزودی برمیگرده....های هایه گریه پیرزن به اضافه اینکه من توبدرقه کردن و خدافظی گفتن کم میوردم منو به هق هق انداخت. خواهرزادش اومد جلو و با لحنه بدی گفت تو دیگه چرا ؟ تو که تازه واردی؟!!!!!!!!!!!!!!! از خشمش یکه خوردم.  شب اومدم سرمو کردم تو بالش و تا صبح گریه کردم. مامان فهمید....... 

پرید

یک عالمه نوشتم همش پرید! این پریدن اینجا تو بلاگ اسکای متداوله؟