قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

عقد

 فرداش مادرش زنگ زد با کلی دلخوری که دختر بود که فقط ۱۴ شاخه گل واسه مهرش میخواست و شما ۵ سکه خواستین و من که میگم اینا سنشون بهم نمیخوره و منظورش این بود که پسره من خیلی بهتر ازینا میتونه بگیره و ...... من دیدم مامان میگه خانوم خوب دختره منم کلی خواستگار داره و رو دستم که نمونده که!.... حالم ازین حرفا داش بهم میخورد یادمه با دوستام همیشه بحثه فلسفی میکردیم که مهریه ارزشی نداره و مادرم هم چون زنه مادی نبود به همین دلیل وقتی همه در مورده این مسایل حرف میزدیم میگفتیم که باید اگه سنته یه چیزی فقط کوچیک باشه برای احترام به سنت. پیشه خودم میگفتم یعنی ۵ تا زیاد بوده؟ دوستم که نامزد تازه کرده بود به تعداده ساله تولدش سکه چونه زده بودن واخرش مادرش گفته بود اگه جای دیگه دختره بهتری پیدا کردین برین بگیرین. چقدر مشمیز کننده بود.

 رفتیم ازمایشه خون مامان مارو یه لحظه هم تنها نمیذاش. قرار شدچون اون داره بزودی برمیگرده یه عقده محضری کنیم که مدارک ازدواجم با خودش د اشته باشه. هی مادرش میگفت قضیه رو عقب بندازیم و مامان میگفت هفته دیگه محرمه و من دخترمو تویه ماهه محرم عقد نمیکنم. و رفتیم برای خرید حلقه. بازم دستام موقع امتحانه حلقه میلرزید ولی دستای ظریف و انگشتای کشیده سفیده من حتی تحمل سنگینی یه حلقه رم نداشت. خواهرش برگشت به من گفت من جایه تو باشم  حلقه برلیان ور نمیدارم یه چیزه ساده. و من به حلقه ای که تو دستم بود نگاه کردم. قیمتی نداش. خیلی ساده با چنتا برلیان روش. خودش گفت این قشنگه به دستات میاد. و بعد رفتیم سراغه حلقه اون.

 یه مانتو و روسری. کمی لوازم ارایش. یه لباس که شامل یه دامن و جلیقه و بلوز حریر میشد و به نظرم خیلی پیرزنی و زشت اومد. اما هیچی نگفتم. برداشتمش. یه کیف یه کفش. برای من که خریدن یه جفت کفش سختترین تصمیمه زندگیم بود و دلم میخواست بهترینشو بخرم و صدتا مغازه رو بالا پایین میکردم. تویه ۲ هفته داشتم عروس میشدم و تویه ۲ ساعت چیزایی خریدیم که پیرزنی ترین چیزایه دنیا بود. به سفارشه خواهره بزرگش رفتیم بوسعید تا اینه شمعدونه برنزی ازونجا بخریم.چون ارزونتر بود. تا اونموقع فکرم نمیرسید که مگه براش فرقی هم میکنه که ارزونتر بخره.... ولی توصیه های اطرافیانش رو در نظر میگرفت.

قرار شد مراسمه عقد رو تویه یه محضره دود گرفته  و سیاه برگزار کنیم! همیشه با خودم میگفتم ازین محضر بدتر هم هست؟ اما محضر محضر بود و من که سفره عقده خواهرم رو خودم انداخته بودم حسرته همون سفره به دلم موند. صبح که پاشدم یه غمه بزرگی به دلم بود یه اضطرابه شدید. مامان از سره شب مونده بود تو اشپزخونه تا بعده عقد مهمونا رو شام بده. برایه داشتن شاهده عقد به شوهرخواهرم گفتیم و به شوهر دختر خالم. و ایشونم گفت اگه مامانش بفهمه نبوده خیلی بد میشه. و مامانه من توضیح که هیچکی رو دعوت نکردیم این یه عقده محضریه تا بعدان دوماد برگرده و یه عقدو عروسی مفصل. همش فکر میکردم ادما وقتی عروس میشن میرن ارایشگاه. عروس یه موجوه قشنگه. نامزدی دوستم چنوقت پیش یه مراسمه سنگه تموم بود. ولی ما هیچوقت چشم و هم چشمی نکردیم و نداشتیم. موهامو خودم پیچیدم.  همش تو دلم بود به مامان بگم برم همین ارایشگاهه سره خیابون ولی دیدم خیلی ممشغوله جابجا کردنه مبل و صندلی هاست. سالن خونه بزرگ بود شاید این تعداده ناچیز احتیجی به جابه جا کردنه وسایل هم نداشت. همش با خوم فکر میکردم ته زیرزمین سفره عقده خواهرم داره خاک میخوره و کاش من بیارمش برای خودم بچینمش.

طرفای بعدازظهر مامان گفت راستی کاش میشد اخونده میومد تویه خونه عقد رو میخوند زنگ بزن بهش و بگو. گفتم مگه نمیبینی اینا همش دنباله یه بهونه اند که ایراد بگیرن. دیگه دیره برای عوض کردنه برنامه ها. مامان گفت اخه من که نمیتونم بیام باید بمونم منتظره مهمونا که همون خواهراش و خانوادشون بود. پس سوگل میاد که تنها نری سره عقد.... دلم بیشتر گرفت. دلم میخواست های های گریه کنم. گفتم باشه. همون موقع تلفن زنگ زد و یکی از خواستگارهای قدیمی خالش بود گفت پس کی ما بیایم. مامان براش بهونه میورد و اون عصبانی شد. اخرش مامان گفت امروز عقدشه!!!!!ختمه قایله شد.

یه ارایشه ملایم و لباسهایی که خریده بودیم رو تنم کردم . تویه تنم زار میزد.

با مردا و خواهرم راهی شدیم. دمه دره محضر مردای اونطرف بودن و خودش و دوسته صمیمیش. منو بهش معرفی کرد و اونم نگاهه تحسین امیزی کرد و رفتیم د اخله محضر.  کناره هم نشستیم و به من گفت ادامس میخوای؟ من خندیدم. گفتم نه مرسی. دوستش سرشو تکون داد. سره نرخه عقده محضری دعوا بود اخونده یه چیزی گفته بود و حالا یه چن هزارتومن بیشتر میخواس. یهو دیدم میگه نه اصلا ما اینجا عقد نمیکنیم پاشو بریم!!!! دوستش پا در میونی کرد و گفت مهم نیس. بشین سره جات! عقد رو خوندن و من در جمعی مردانه با حضوره خواهر و پدرم بلـــــــه گفتم.

 

 

بله برون

دوستم یه نگاهه یعنی برو با این فیسی که اومدی بهم کرد و باور نکرد که یهو من در تیررسه خواستگارها باشم. همون موقع ها هم خاله یه دوماده دیگه گیر داده بود به زنگ زدن و دعوا که خانوم دختر ماله مردمه و مگه میخوای ترشیش بندازی و ازین حرفای سنار یه غاز. و  ما همه گیج که چی شده یهو همه باهم. مامان بیشتر مسمم شد که منو راضی به ازدواج کنه چون میگفت هر دختری یه دوره گل میکنه و ازین چرت و پرتا.....

تلفن تو این مدت زنگ میخورد . یه شب یکی پشته خط گفت من باید با شما حرف بزنم. من شما رو میشناسم و من وقت میخوام که خودمو بیشتر به شما معرفی کنمو.... ولی باز من نخواستم که حرف بزنم . شدیدا میترسیدم بابا وارده اتاقم بشه و فکر کنه من دارم تلفن بازی میکنم.... بهش گفتم برای من مقدور نیس ولی یه جورایی همیشه فکر کردم فامیله دوستم بود که قرار بود بزودی بیان جلو! به دوستم زنگ زدم و اون گفت نه من بهش شماره تورو ندادم!

  یه هفته از باره اولی که خانواده شریفی اومدن منزله ما میگذشت. من از دانشگاه رسیدم خونه که مامان برام نت گذاشت که اینا میخوان یه بار دیگه بیان و ..... منم تعجب کردم. با خودم گفتم نه من ازینا خوشم اومد نه بنظر میرسید اینا از من!؟ اینبار قرار شد دوماد با خواهرزادش بیان خونه خواهرم تا ما اونجا حالته غیره رسمی باهم صحبت کنیم. من خیلی راحتتر بودم اینبار.  چون خواهرم اصولن موجوده ساده و راحتیه. وقتی از در وارد شدن به نظرم خیلی خوشلباس اومد. خواهرم و دوستش رفتن اشپزخونه و من و اون تنها شدیم. حرف ا ز اسمون و ریسمون شد و اینکه جایی که اون زندگی میکنه زمین تا اسمون با ایرون فرق داره و دو دنیای مختلفه. یه کم منو سوال پیچ کردو در همون حین دوسته خواهرم بهبش گفته بود این (من) چرا اینقده هول میشه مگه چیه و ازین حرفا.

وقتی رفتن هیچ حسی به من دست نداد یه غریبه کامل بودیم از دو دنیای متفاوت. من تو خطه درس بودم و قهرمانی تو مسابقات. یکی دوروز بعد بازم قرار شد بیاد خونمون. اینبار هیچکی خونه نبود ولی ابجی خانوم اومد و رفت توی اتاقه بنده موند که یعنی حواست باشه این تنها نیست.

اون روز به من حرفای عمیقتری زد و اینکه تصمیمشو گرفته و اینکه میخواد برگرده ایران چون قولیه که به مامانش داده و یکی دوتا پیشنهاده کاره خوب داره که روش داره تصمیم میگیره. و موقع رفتن به من گفت که به نظر میاد که فرهنگه دو خانواده به هم خیلی نزدیکه و مادرش منو پسندیده و اونم میخواد که مادرش خوشحال باشه و مادرش زنیه که خیلی زحمت براش کشیده و اینم بهش قول داده که وقتی درسش تموم شد برگرده و از مادره مراقبت کنه. تمام داستان رو گه گفت موقع خدافظی گفت قبل ازینکه بره میخواد چیزی رو به من بگه که  به هیچکی نگفته و اگه اون مساله از نظر من ایرادی نداره وارده مرحله بعدیشیم که همون بله برونه چون وقته زیادی نداشت و باید  برمیگشت!!!!!!!!!!وقتی رفت من شوکه بودم. انگار همه تصمصیمه خودشون رو گرفته بودن. من این وسط کاره ای نبودم. مادرم به من گفت مورده خوبیه اگه هی الکی بخوای اینو اونو رد کنی میموونی. من همش ؟۲بودم! یکی از اقوام میگفت نباید عجله کنی همه این خواستگارها رو ردیف کن با هم مقایسه کن و بعد تصمیم بگیر. مادرم زودتر از من بهش گفت که اینکار انسانی نیست...... برای باره بعدی  من و مادرم شال و کلاه کردیم و رفتیم دیدن اونیکی خواهرش که مریض بودو نمیتونست بیاد... انروز به من گفتن که وای ماهم قبل از ازدواج کمرمون به همین باریکی بود و ...... برای اینکه حرف عوض بشه خودش پاشد و رفت عکساشو با مدارک تحصیلیش و تزشو اورد گذاشت جلوی من شروع به توضیح. ساعتی گذشت و ما برگشتیم.....روزه بعدتلفن زنگ خورد مادرش اونوره خط بود به مادرم گفت اینا خیلی باهم اختلاف سنی دارن و مادرم گفت تویه ما ارثیه هممون با همینقدر اختلاف سنی ازدواج کردیمو خدیجه و محمد رو مثال زد!!!!! اونا هم قرار شد که برای روزه موعودی بیان.

من به خواهرم گفتم جریانه فلانی چی میشه. گفتکه اگه میخواست تا الان میومد نه اینکه هی حرفشو بزنه تو هم برای اینکه روی رفیقت رو کم کنی کاری رو بکن که لازمه. این باور نکرده ترو.

خانواده شریفی اینبار با همه ایلو تبار اومدن ولی هیچ حرفی از مهریه و اینا کشیده نشد وسط . خوده طرف خیلی کلافه بود و من منتظر که چی دارن میگن اینا. که تازه فهمیدیم اینبار هم اومدن که داماداشون منو اگه میپسندن؟!!! به من بر خورد. احساس کردم گذاشتنم روی کشو هی بازی میدن. به همه برخورد. پاشد رفت اونورو با هم زمزمه هایی کردن. مادرم رفت جلو و گفت من فکر کردم قراره بله برون گذاشتین با این همه عجله ای که داشتین. و اینا گفتن اخه ما دسته خالی اومدیم و باید برای بله برون شیرینی میگرفتیم و من خیلی هاج وواج...خودش به منم همینو گفته بود که اگه مهریه رو مشخص کنیم......

مادرم گفت: بفرمایین اینهمه شیرینی ولی اگه باید حرفه مهریه زده بشه ما توقعی نداریم و به مهریه فقط به سنت فاطمه زهرا بسنده میکنیم ... اینجاهاش رو مطمین نیستم.

فقط دیدم که مبارکه گفتن و یکی از خواهرا ومد جلو و به من گفت باورم نمیشه یعنی ما عروس دار شدیم؟!..............

خواستگاری

یکی از اقوام دوستای قدیمیم که منو یه بار تو تولدش دیده بود خیلی عاشقانه به پام نشسته بود تا موقعش بشه و پاشو با مامانو باباش بزاره جلو.  توی دبیرستان که بودم یه بار تو تولددوستم بین اون همه دختره جینگول  و خوشگل به دوستم گفته بود این دوستت چقدر جذابه و چقدر خانوم. من اگه بزرگ بشم یه زنه اینجوری میگیرم. هر از جندی هم پیغام میداد به دوستم واسه من که من هنوز به اون فقط فکر میکنم و دارم سعی میکنم درسمو بخونم و کاری بگیرم تا موقعیتم ردیف بشه و برم خواستگاریش. دوستم خودش خیلی ازین فامیلشون خوشش میومد  و همش به من میگفت تو اونشب چی کار کردی که اینطوری از این پسره عقل بردی.برورویه خیلی خوبی داش و از قضا از دانشجوهای خواهرم یه مدت بود و خواهرم میگفت چقدر پسره خوشگلیه و خیلی نجیب. هی این پا و اون پا کردن تا که قرار بود بیان.

یه روز ا زدانشگاه که برمیگشتم خونه  توی کوچه محلمون رفتم بقالی تا چنتا بستنی میهن بگیرم و رفتم خونه. مامان فقط خونه بود. یهو حین بستنی خوردن گفت راستی پسر عمو فلانی از خارج اومده و پای تو رو کشیدن وسط که اگه ما اجازه بدیم بیان خواستگاری!!!!!! من به مامان گفتم این پسره چی چی هر سال میاد ایران میره خونه اینو اون اخرش هم از همه ایراد میگیره. این زن بگیر نیس. وانگهی فلانی یه فکری به حاله خودش کنه به جایه اینگه استین برای پسر عموش هی بالا بزنه! مامان گفت: نه خوب به پسر عموش علاقه نداره و در ثانی الان دیگه ازدواجهای فامیلی کمتر شده.    یه چن روز دیگه گذشت و خواهرم سوگل که حامله بود زنگ زد که بالاخره گیسو راضیه بیان اینا یا نه؟ منم پیشه خودم گفتم بزار بیان کیه که شوهر کنه. بعدش کاشف به عمل اومد که این مورد اصلا یه نفر دیگست که مامانم اینطوری مساله رو کشیده وسط که به من بگه خواستگار داره میاد. طرف دایی یکی دیگه از اشناهای خواهرم بود! که هرسال از بلاد فرنگ میومد ایرون به امر زنیابی! ساله گذشته درست همین موقع ها ما این اقا رو فرستاه بودیم خواستگاریه یکی از دوستای خواهرم و تا پای خرید و این حرفا رفتن ولی بنا به دلایلی که ما نمیدونستیم چیه بهم خورد! یه سال دیگه یه خانوم دکترو که ۳۰ سالش بود و خیلی کلاسش بالا و خوشگل بهش معرفی کردیم گفته بود این سنش بالاس!!!!! در صورتی که هنوز چند سالی جوونتر بود خانومه!

تولدم بود و درست یه هفته بعدهاین خانواده برایه خواسستگاری اومدن . هنوز زنگ نزده مامان پرید درو براشون باز کرد. من تمامه وجودم میلرزیداونم واسه اینکه خجالت میکشیدم. خیلی زیاد.. یه لباسه خیلی رسمی تنم بود و خیلی ساده. هیات امنا که وارد شدن د رجا از دوماد خوشم نیومد باخودم فکر کردم که چقدر سنش بالاس. وقتی همه نشستن مامان دستور داد چایی بیارم و من رفتم چایی ریختم. یه سماور داشتیم که فقط واسه اینموقع ها بیرونش میوردیم. و من اسمشو گذاشته بودم سماوره خواستگاری نشون.

با دستلرزه شدید چایی ها رو جلوی مهمانها گرفتم. و توی دلم فحش میدادم به این مراسم. بعدش اومدم نشستم بغلدسته شوهر خواهرم و یه جورایی پشته سرش قایم شم.از گوشه چشم دیم که مامانه دوماد که پیرزنی مومن بود باسر اشاره کرد به دوماد و  پسره هم با سرش علامته تایید داد.  خواهرش مردد بود که حجابش رو برداره یا نه. به نظرم از مادرم مسنتر اومد و بالاخره تصمیم گرفت روسریشو برنداره.

حرف از شغل دوماد شد و درامدش؟ و یه جوابه بیربط اومد ازش که اصلا کنجکاوی سایرین رو برطرف نکرد. پدرم ساکت نشسته بود و چیزه زیادی نمیگفت. دوران جوونیش حسابی عاج مادرم رو سابیده بود و مادرم که از خانواده بهتری بود دایم بهش متلک بار میکرد و جزش میداد. الحق که مادرم و طرفه مادریم همه زنهای شیرزنی بودن و صاحب کار و مقام و موقعیت. مادرم از من خواست که برای حاج خانوم میوه پوست کنم و من مجبور شدم برم نزدیکشون بشینم و کیوی پوس کنم. خدا میدونه که چقدر احساس بدی کردم. همه چهارچشی داشتن منو میپاییدن. و لرزشه دستای من منو از خودم متنفر میکرد.

موقع خدافظی دست کوتاهی با داماد دادم . فقط اون لحظه بود که نگاهم باهاش تلاقی کرد.

یه هفته گذشت. تو اون هفته با دوستام رفتیم بیرون حرف کشید به فامیله دوستم و منکه خسته شده بودم که چرا داره ایندست اون دست میکنه بهش گفتم به فامیلت بگو وقت زیادی باقی نیست .من موردای دیگه ای دارم که میخوام جواب بدم بهشون. ولی ته دلم بیشتر ازهمین خوشم میومد. چون فکر میکردم در خفا یکی این همه سال برام صبر کرده و دورادور مواظبم بوده و موقعیت و تحصیلی هم زده بود و ۲ سال هم بیشتر از من بزرگتر نبود و از همه کم اهمیتتر برای من اینکه خیلی خیلی زیبا بود. چشمای سبزه خیلی جذاب. هیچوقت اخرین نگاهشو توی چشمم افتاد فراموش نمیکنم و همش منتظر بودم یه باره دیگه ببینمش و ببینم با اونچیزی که خواهرم و دوستم میگفت چقدر تویه ۶ سال عوض شده!!!......