قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

خواستگاری

یکی از اقوام دوستای قدیمیم که منو یه بار تو تولدش دیده بود خیلی عاشقانه به پام نشسته بود تا موقعش بشه و پاشو با مامانو باباش بزاره جلو.  توی دبیرستان که بودم یه بار تو تولددوستم بین اون همه دختره جینگول  و خوشگل به دوستم گفته بود این دوستت چقدر جذابه و چقدر خانوم. من اگه بزرگ بشم یه زنه اینجوری میگیرم. هر از جندی هم پیغام میداد به دوستم واسه من که من هنوز به اون فقط فکر میکنم و دارم سعی میکنم درسمو بخونم و کاری بگیرم تا موقعیتم ردیف بشه و برم خواستگاریش. دوستم خودش خیلی ازین فامیلشون خوشش میومد  و همش به من میگفت تو اونشب چی کار کردی که اینطوری از این پسره عقل بردی.برورویه خیلی خوبی داش و از قضا از دانشجوهای خواهرم یه مدت بود و خواهرم میگفت چقدر پسره خوشگلیه و خیلی نجیب. هی این پا و اون پا کردن تا که قرار بود بیان.

یه روز ا زدانشگاه که برمیگشتم خونه  توی کوچه محلمون رفتم بقالی تا چنتا بستنی میهن بگیرم و رفتم خونه. مامان فقط خونه بود. یهو حین بستنی خوردن گفت راستی پسر عمو فلانی از خارج اومده و پای تو رو کشیدن وسط که اگه ما اجازه بدیم بیان خواستگاری!!!!!! من به مامان گفتم این پسره چی چی هر سال میاد ایران میره خونه اینو اون اخرش هم از همه ایراد میگیره. این زن بگیر نیس. وانگهی فلانی یه فکری به حاله خودش کنه به جایه اینگه استین برای پسر عموش هی بالا بزنه! مامان گفت: نه خوب به پسر عموش علاقه نداره و در ثانی الان دیگه ازدواجهای فامیلی کمتر شده.    یه چن روز دیگه گذشت و خواهرم سوگل که حامله بود زنگ زد که بالاخره گیسو راضیه بیان اینا یا نه؟ منم پیشه خودم گفتم بزار بیان کیه که شوهر کنه. بعدش کاشف به عمل اومد که این مورد اصلا یه نفر دیگست که مامانم اینطوری مساله رو کشیده وسط که به من بگه خواستگار داره میاد. طرف دایی یکی دیگه از اشناهای خواهرم بود! که هرسال از بلاد فرنگ میومد ایرون به امر زنیابی! ساله گذشته درست همین موقع ها ما این اقا رو فرستاه بودیم خواستگاریه یکی از دوستای خواهرم و تا پای خرید و این حرفا رفتن ولی بنا به دلایلی که ما نمیدونستیم چیه بهم خورد! یه سال دیگه یه خانوم دکترو که ۳۰ سالش بود و خیلی کلاسش بالا و خوشگل بهش معرفی کردیم گفته بود این سنش بالاس!!!!! در صورتی که هنوز چند سالی جوونتر بود خانومه!

تولدم بود و درست یه هفته بعدهاین خانواده برایه خواسستگاری اومدن . هنوز زنگ نزده مامان پرید درو براشون باز کرد. من تمامه وجودم میلرزیداونم واسه اینکه خجالت میکشیدم. خیلی زیاد.. یه لباسه خیلی رسمی تنم بود و خیلی ساده. هیات امنا که وارد شدن د رجا از دوماد خوشم نیومد باخودم فکر کردم که چقدر سنش بالاس. وقتی همه نشستن مامان دستور داد چایی بیارم و من رفتم چایی ریختم. یه سماور داشتیم که فقط واسه اینموقع ها بیرونش میوردیم. و من اسمشو گذاشته بودم سماوره خواستگاری نشون.

با دستلرزه شدید چایی ها رو جلوی مهمانها گرفتم. و توی دلم فحش میدادم به این مراسم. بعدش اومدم نشستم بغلدسته شوهر خواهرم و یه جورایی پشته سرش قایم شم.از گوشه چشم دیم که مامانه دوماد که پیرزنی مومن بود باسر اشاره کرد به دوماد و  پسره هم با سرش علامته تایید داد.  خواهرش مردد بود که حجابش رو برداره یا نه. به نظرم از مادرم مسنتر اومد و بالاخره تصمیم گرفت روسریشو برنداره.

حرف از شغل دوماد شد و درامدش؟ و یه جوابه بیربط اومد ازش که اصلا کنجکاوی سایرین رو برطرف نکرد. پدرم ساکت نشسته بود و چیزه زیادی نمیگفت. دوران جوونیش حسابی عاج مادرم رو سابیده بود و مادرم که از خانواده بهتری بود دایم بهش متلک بار میکرد و جزش میداد. الحق که مادرم و طرفه مادریم همه زنهای شیرزنی بودن و صاحب کار و مقام و موقعیت. مادرم از من خواست که برای حاج خانوم میوه پوست کنم و من مجبور شدم برم نزدیکشون بشینم و کیوی پوس کنم. خدا میدونه که چقدر احساس بدی کردم. همه چهارچشی داشتن منو میپاییدن. و لرزشه دستای من منو از خودم متنفر میکرد.

موقع خدافظی دست کوتاهی با داماد دادم . فقط اون لحظه بود که نگاهم باهاش تلاقی کرد.

یه هفته گذشت. تو اون هفته با دوستام رفتیم بیرون حرف کشید به فامیله دوستم و منکه خسته شده بودم که چرا داره ایندست اون دست میکنه بهش گفتم به فامیلت بگو وقت زیادی باقی نیست .من موردای دیگه ای دارم که میخوام جواب بدم بهشون. ولی ته دلم بیشتر ازهمین خوشم میومد. چون فکر میکردم در خفا یکی این همه سال برام صبر کرده و دورادور مواظبم بوده و موقعیت و تحصیلی هم زده بود و ۲ سال هم بیشتر از من بزرگتر نبود و از همه کم اهمیتتر برای من اینکه خیلی خیلی زیبا بود. چشمای سبزه خیلی جذاب. هیچوقت اخرین نگاهشو توی چشمم افتاد فراموش نمیکنم و همش منتظر بودم یه باره دیگه ببینمش و ببینم با اونچیزی که خواهرم و دوستم میگفت چقدر تویه ۶ سال عوض شده!!!......

 

نظرات 1 + ارسال نظر
لیلی سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 10:35 ب.ظ

تو باید دختر عقده ای و بسیار زشتی باشی با یه دنیا کمبود عاطفه

تو هم باید حسود باشی و عجول و بی رحم....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد