قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

مقاومت

نمیدونم چرا همش میخواستم بگم من میتونم عقیدتو عوض کنم. وقتی خونه مامان رسیدیم همه بودن و من اونقدر گریه کرده بودم که از حال رفتم. من و گذاشت و رفت. انگار تموم شده بود با شنیدن این جمله که اگه میخوای بری کسی جلوتو نگرفته. همه چی به انتها رسیده بود. با خودم فکر کردم که برگردم خونم . چون اونجا دور از همه میتونستم بدون تاثیر پذیرفتن فکرمو جمع کنم. ولی فرداش  باهم برگشتیم به خونه و من تمامه راه باهاش حرف نزدم. روزایه زیای باهم حرف نزدیم ولی وجوده بچه خیلی صورت مساله رو عوض میکرد.یه روز تویه سررسیدنامه اش دیدم نوشته که چند روزه که من باهاش حرف نزدم؟ به نظرم اومد که باید براش مهم باشه که اینو نوشته! به بهانه ای با هم اشتی کردیم و من  سعی کردم من بعد خیلی سنگین با همه خانوادش برخورد کنم. دفه بعدی که به تهرون برمیگشتیم بهش گفتم من به دیدنه هیچکس نمیرم وتو میتونی با بچه به دیدن فامیلات بری چون میخوام دوستامو بعده سالها ببینم. همین هم شد. من با دوستایه قدیمی دمخور شم و اونهم کوچولومون رو با خودش برد دیدنه مادرش. طولی نکشید که زنگ زدن که حیوونی بچه همش ترو میخواست و ظاهرا خیلی به همه بچه داری سخت گذشته بود............. 
نظرات 1 + ارسال نظر
بهار پنج‌شنبه 13 دی‌ماه سال 1386 ساعت 10:28 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

خوشحال شدم از اینکه تو وبلاگم دیدمت.

خشت اول چو کج نهد معمار ...
حالا حکایت این رابطس.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد