قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

روزها

روزها میگذشتن. پاییز نزدیک بود. پر از کنده شدن برگها از درخت و من نامه نوشتم و همه چیی رو مثل روز توضیح دادم براش. هی خوندم و پاره کردم و اخر نفرستادم براش... تویه یه تلفن همه چی رو گفتم: یهو پرخاش کرد و گفت معلوم نیست تو مادر خواهرت چیکار کردین که فکو فامیایه منو اینطور دلخور کردین!!!!!!!!!... دنیا برام تموم شده بود و من پر از مقاومت میخواستم ثابت کنم که ثابت میکنم که من میتونم خودم رو اثبات کنم و این زندگی حقه منه.

 یکی دوبار بهش گفتم برخلافه اینکه برای من دلکندن خیلی سخته ولی بیا زندگیمون رو تو یه همون دیاره فرنگ دور از هر دخالتی شروع کنیم و لی زیره بار نرفت گفت من باید برگردم . قول دادم.

من روز بروز ضعیفتر میشدم واطرافیان میگفتن مشکلی نیست و بهتره طلاق رو هم در نظر بگیری!

و من با خودم فکر میکردم چرا به حرفه اینا ازدواج کردم ولی به حرفه اینا دیگه گوش نمیکنم. مامان به من توضیح میداد که به یه زنه مطلقه چجوری نگاه میکنن و.......روزه مادر نزدیک بود و من تو دلم میدونستم که مادر شوهرم خودش زنه خوبیه و این اطرافیان هستن که هی تحریکش میکنن. رفتم یه کادو خوب گرفتم و بهش زنگ زدم که دارم میام ببینمت و یهجورایی غافلگیرش کنم. اولش یجوریی راضی شد و بعد  یه ساعتی رو قرار گذاشتیم و یه ساعت کمتر بو دکه زنگ زد که میگم نمیخوواد بیای و من اصلا از تو دله خوشی ندارم و واسه چیته میخوای بیای؟ و من ازین چرخشه جهته سریع فهمیدم که رایش رو زدن!!! اونم به این سرعت. من موندم و یه کادوو و یه دسته گل رو دستم....

یروز زنگ زد که همه چی رو تموم کرده و داره برمیگرده و من خوشحال ازینکه به زندگیم که همش شده بود ترس و دلهوره یه نظمی میدم. و بالاخره تکلیفم معلوم میشه.... از دانشگاه که برمیگشتم رفتم از یه گل فروشه بلندترین شاخه گلای رز رو سفارش دادم واسم پیچیدن و شب همه رفتیم فرودگاه. ما تویه یور ایستاده بودیم و اینا یور! وقتی رسید نفهمیدم اصلا چی شد که دیدم تویه یه حلقه محاصرش کردنو رفتن و من فقط تونستم دسته گلم رو بزارم رویه چمدوناش و خدافظی کردم. تویه دلم گریستم . تویه قلبم یه چیزی پاره شده بود و ......

فرداش اومد دیدنم  با یه مقدار سوغاتی. من بهترین لباسمو تنم کردم . وقتی منو دید گفت که راستی چقدر گلهات قشنگ بودن.و من بعد از یکی دوساعت احساسه منفی شبه گذشته رو دادم به رویای خوب فردا......................

میومد خونمون و باهم گاهی میرفتیم بیرون ولی از دیندنه خانوادش خبری نبود.  به من میگفت که مامانم نمیخواد ترو ببینه وهمون حرفای همیشگی......من سکوت میکردم برایه اینکه نمیخواستم بینه منگنه باشه....نمیخواستم بینه منو خانواش یکی رو انتخاب کنه. چون نتیجه انتخاب کاملا معلوم بود. میخواستم که همه چی خوب باشه .. نرمال باشه و من بتونم به مادرش بگم مامان.

یروز به من گفت تو چرا به مادره من مامان میگی؟ مثلا همین کلمه تو باعثه ازارش شده... و بی احترامی دونستن و..... من به مامان تو میگم خانومه فلانی و  تو هم سعی کن یه چیزه دیگه صداش کنی.... و من میدیم که همچنان عداوت یجانبه ادامه داره بدونه اینکه بخوان منو ببینن.

یروز بالاخره با پادرمیونی دوستش که تو عقدمونم شاهد بود مادرش حاضر شد من رو ببینه. دسته گلی تهیه کردم و  سه تایی را افتادیم  به طرفه اپارتمانی که شوهرم خریده بود تا ظاهرن یروز من و اون و مادرش به شادی زندگی کنیم.  خودش و دوستش جلوتر رفتن و من پشته سرشون و به در که رسیدیم یهو برگشت گفت این حق نداره بیاد تویه خونه من و این عروسی نبوده که من میخواستم!!!! سرم گیج میرفت فقط ادما رو میدیدم که تو صورته هم حرف میزدن و برایه اینکه من بیشتر نشنوم؟ یا نبینم؟ درو رویه من بستن...عقب عقب رفتم و رویه پله ها نشستم. دسته گل رو گذاشتم رویه پام و حس کردم خرد شدم؟ خودمم؟کجام من؟ ...صدایه قیل قالشون تو هوا بود. ذر باز شد و دوستش اومد بیرون و به من گفت ببین این سوییچ روبگیر برو بشین تو ماشین تا ما بیایم. نمیدونم چقدر اون تو نشستم..................

نظرات 1 + ارسال نظر
پسرخاله دوشنبه 3 دی‌ماه سال 1386 ساعت 11:09 ق.ظ http://pesarkhaleh.blogsky.com

سلام گیسوی عزیز
من امروز با وبلاگت آشنا شدم ...همه شو خوندم ...جذاب می نویسی
نمی دونم .. آدم بعضی وقتا برای رابطه برقرار کردن با بعضی ها از خیلی چیزا می گذره ...بعد می بینه که ارزششو نداشته ...
امیدوارم خدای بزرگ یه روح بزرگ بهت بده تا فقط ببینی و بگذری ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد