قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

سحر

برایه پیدا کردنه وسایله اولیه زندگی ازین فروشگاه به اون میرفتم  و بابک بیشتره خریدها رو به عهده من گذاشته بود چون بخاطره کارش تعداد ساعتهایه کمی خونه بود. خیلی از دوستای ایرونی به این مساله غبطه میخوردن و فکر میکردن که من شوهره خیلی خوبی دارم که داره برایه من همه چی بسرعت تهیه میکنه. البته من پوله خوبی از فروشه وسایلم و جهازی که برده بودم داشتم ولی مشکل اکثرا شون این بود که نمیتونستن ببینن که من در مدته کوتاهی تویه همه چی ازشون بهتر باشم. من تو زمینیه درس جلو میرفتم و اینا به من میگفتن که شوهرته که از تو حمایت میکنه. من غذا خوب میپختم اینا میگفتن شوهرت مرده خوبیه که ایراد نمیگیره. من هر پیشرفتی رو از نظرشون مدیون بابک بودم.... با خودم فکر میکردم انگار من هرجا باید یه گروهی راه میانداختم که حسودیم رو کنن. و من بیشتر ازشون دور میشدم.

سحر همسره یکی از دوستایه قدیمی شوهرم بود و چون تقریبا تویه یه محله خونه کرده بودیم. بیشتر با هم در رفت و امد بودیم. وقتی که من باهاش اشنا شدم همیشه از تویه چشاش وحرفاش میخونم که زیاد از وجوده من در اون نزدیکی خوشحال نیست. شوهرش ادم خسیسی بو که از زنه بیچاره توقع شق القمر داشت. از هر جایی میزد تا بتونه یکی دوسنت جمع و جور کنه .  وقتی میدید من موهایه بابک رو کوتاه میکنم به سحر سرکوفت میزد که یاد بگیر . یا وقتی میدید منه تازه وارد میتونم زود رانندگی کنم و به بابک وابسته نیستم تویه اموره روزانه هوش از سرخیلی ها میپرید و سرکوفت زناشون میشد. بابک که راضی بو د چراکه من نه تنها یه زندگی رو به نحو خوب میچرخوندم بلکه مزاحمتی براش نبودم و اونم با خیال راحت سر کارش میرفت. توی مهمونی ها زن ها به من پیله میکردن که تو چرا صبحا پا میشی برای بابک صبحونه درست میکنی؟ و یا شنیدییم براش ناهار میزاری؟!!! تو با این کارت خرابش میکنی. و حتی زری که زن عامی و بی دست و پایی بود میگفت تو همه مردای اینجا رو خراب میکنی؟!!!! من خیلی ناراحت میشدم چون به خاطره بابک که ادم خیلی خلوت نشینی بود و دوست نداشت مسایل زندگیمون برایه کسی بازگو بشه.... فهمیدم که وقتی حسین شوهر سحر با بابک ناهار میخوردن دیده بود که هروز بابک یجور ناهار میاره با خودش. چن باری هم متلک بارمون کرد ولی من میذاشتم به حساب دوستی و قدمت دوستیشون. جوونی و خوش لباسی من مشکل بعدیشون بود. مدام به من میگفتن خوبه تو این همه لباس میتونی بخری ولی من بهشون میگفتم که پوله زیای برای این کار خرج نمیکنم و سعی میکنم شکارچی خوبی باشم. حتی خیلی راحت قیمت ناچیزی که برای خرید هم میگفتم باعث تعجب این ایرونی جماعت فخر فروش بود. پیش خودم همش فکر میکردم که من اومدم اینجا که راحت باشم. راحت بپوشم . راحت افکارم رو بیان کنم ولی طولی نکشید که سحر از در دشمنی درومد و سعی کرد با دو دوزه بازی من رو از چشم همه بندازه. توی چن مهمونی پشت چشم برای من نازک میکرد و اصلا محلم نمیذاشت و من هم که دوره تنهایی و مریضی و کلاس رفتن رو داشتم طی میکردم روزبروز رنجیده تر از رفتارش میشدم. توی اون مدت که دوست بودیم رفتار های عجیبی میکرد.  میگفت من و حسین با هم خیلی راحتیم و همدیگرو ازاد گذاشتیم و توی رفت و شد هامون دوره بابک خیلی میپرید و سعی میکرد حسابی توجه بابک رو بخودش جلب کنه. حسه تنهایی من در هم شکست و تبدیل به یه قلبه شکسته و رنجیده از سحر شد تا اینکه.....................

نظرات 2 + ارسال نظر
فائزه جمعه 12 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 04:51 ب.ظ http://myrealylife.blogsky.com

سلام
این ایرانیا هرجا که میرن باز همون اخلاقای مزخرف رو هم با خودشون می برن!!!!
واقعا که جالبن!!!!


ولی شما میتونی باز هم از پسشوت بربیای
موفق باشی:)

مثلی است بی ادبی ولی حقیقت: خر عیسی گر به مکه رود بازگردد همان خر است.
مرسی فایزه جون برایه حمایت و خوندنه داستان.

بهار سه‌شنبه 16 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:24 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

مامان من وقتی یه بدشانسی میاره میگه اگه من شانس داشتم اسمم و می ذاشتن شانس الله. حالا حکایت اینه که ماشالله از در و دیوار براش می باره.

این ها مسیر هایی از زندگی اند که باید طی بشه تا به تکامل رسیید. خوبی بهار جان؟ شاد و سرفراز باشین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد