قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

تولد

خیلی سریع وسایلمون رو فروختیم ماحصل ۳-۴ سال زندگی . نمیدونم چرا واهمه داشتم. میترسیدم ولی به اینده امیدوار بودم. همه چی رو خیلی خوب میخریدن چون نو بود. کوچولومون داشت یواش یواش بزرگ میشد و من همش دلم میخواست اینده ای که برایه اون میسازم با ماله من فرق کنه. دوست داشتم بهش حسه ازادی رو بچشونم و خیلی چیزایی که من ازش محروم بودم.

زمان به سرعت گذشت و ما راهی دیاری شدیم به اسمه غربت.وقتی رسیدیم دوستی از دوستایه شوهرم اومد دنباله ما و خونه خودش رو برایه چن هفته خالی کرد و در اختیاره ما گذاشت. دوستی که د رحقه ما انصافا خیلی خوبی کرد. من با اینکه زبان بلد بودم ولی همه چی بیگانه بود برام. حتی خیابونا. خط کشیا و...  اولین صبحی که از خواب بیدار شدم چن تا اهو با بچه هاش اومده بودنن دمه دره خونه و من غرق در اینهمه زیبایی!!! من که عاشقه طبیعت بودم. یه حسی داشتم مثله وارستگی.هرجا که میرفتیم مردم بهمون لبخند میزدن ودایم میگفتن که چقدر کوچولومون خوشگله ... اونجا بود که من حس کردم بهم یه شانسه دوباره رو کرده............

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار یکشنبه 16 دی‌ماه سال 1386 ساعت 09:27 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

در نو میدی بسی امید است یعنی همین.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد