قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

بله برون

دوستم یه نگاهه یعنی برو با این فیسی که اومدی بهم کرد و باور نکرد که یهو من در تیررسه خواستگارها باشم. همون موقع ها هم خاله یه دوماده دیگه گیر داده بود به زنگ زدن و دعوا که خانوم دختر ماله مردمه و مگه میخوای ترشیش بندازی و ازین حرفای سنار یه غاز. و  ما همه گیج که چی شده یهو همه باهم. مامان بیشتر مسمم شد که منو راضی به ازدواج کنه چون میگفت هر دختری یه دوره گل میکنه و ازین چرت و پرتا.....

تلفن تو این مدت زنگ میخورد . یه شب یکی پشته خط گفت من باید با شما حرف بزنم. من شما رو میشناسم و من وقت میخوام که خودمو بیشتر به شما معرفی کنمو.... ولی باز من نخواستم که حرف بزنم . شدیدا میترسیدم بابا وارده اتاقم بشه و فکر کنه من دارم تلفن بازی میکنم.... بهش گفتم برای من مقدور نیس ولی یه جورایی همیشه فکر کردم فامیله دوستم بود که قرار بود بزودی بیان جلو! به دوستم زنگ زدم و اون گفت نه من بهش شماره تورو ندادم!

  یه هفته از باره اولی که خانواده شریفی اومدن منزله ما میگذشت. من از دانشگاه رسیدم خونه که مامان برام نت گذاشت که اینا میخوان یه بار دیگه بیان و ..... منم تعجب کردم. با خودم گفتم نه من ازینا خوشم اومد نه بنظر میرسید اینا از من!؟ اینبار قرار شد دوماد با خواهرزادش بیان خونه خواهرم تا ما اونجا حالته غیره رسمی باهم صحبت کنیم. من خیلی راحتتر بودم اینبار.  چون خواهرم اصولن موجوده ساده و راحتیه. وقتی از در وارد شدن به نظرم خیلی خوشلباس اومد. خواهرم و دوستش رفتن اشپزخونه و من و اون تنها شدیم. حرف ا ز اسمون و ریسمون شد و اینکه جایی که اون زندگی میکنه زمین تا اسمون با ایرون فرق داره و دو دنیای مختلفه. یه کم منو سوال پیچ کردو در همون حین دوسته خواهرم بهبش گفته بود این (من) چرا اینقده هول میشه مگه چیه و ازین حرفا.

وقتی رفتن هیچ حسی به من دست نداد یه غریبه کامل بودیم از دو دنیای متفاوت. من تو خطه درس بودم و قهرمانی تو مسابقات. یکی دوروز بعد بازم قرار شد بیاد خونمون. اینبار هیچکی خونه نبود ولی ابجی خانوم اومد و رفت توی اتاقه بنده موند که یعنی حواست باشه این تنها نیست.

اون روز به من حرفای عمیقتری زد و اینکه تصمیمشو گرفته و اینکه میخواد برگرده ایران چون قولیه که به مامانش داده و یکی دوتا پیشنهاده کاره خوب داره که روش داره تصمیم میگیره. و موقع رفتن به من گفت که به نظر میاد که فرهنگه دو خانواده به هم خیلی نزدیکه و مادرش منو پسندیده و اونم میخواد که مادرش خوشحال باشه و مادرش زنیه که خیلی زحمت براش کشیده و اینم بهش قول داده که وقتی درسش تموم شد برگرده و از مادره مراقبت کنه. تمام داستان رو گه گفت موقع خدافظی گفت قبل ازینکه بره میخواد چیزی رو به من بگه که  به هیچکی نگفته و اگه اون مساله از نظر من ایرادی نداره وارده مرحله بعدیشیم که همون بله برونه چون وقته زیادی نداشت و باید  برمیگشت!!!!!!!!!!وقتی رفت من شوکه بودم. انگار همه تصمصیمه خودشون رو گرفته بودن. من این وسط کاره ای نبودم. مادرم به من گفت مورده خوبیه اگه هی الکی بخوای اینو اونو رد کنی میموونی. من همش ؟۲بودم! یکی از اقوام میگفت نباید عجله کنی همه این خواستگارها رو ردیف کن با هم مقایسه کن و بعد تصمیم بگیر. مادرم زودتر از من بهش گفت که اینکار انسانی نیست...... برای باره بعدی  من و مادرم شال و کلاه کردیم و رفتیم دیدن اونیکی خواهرش که مریض بودو نمیتونست بیاد... انروز به من گفتن که وای ماهم قبل از ازدواج کمرمون به همین باریکی بود و ...... برای اینکه حرف عوض بشه خودش پاشد و رفت عکساشو با مدارک تحصیلیش و تزشو اورد گذاشت جلوی من شروع به توضیح. ساعتی گذشت و ما برگشتیم.....روزه بعدتلفن زنگ خورد مادرش اونوره خط بود به مادرم گفت اینا خیلی باهم اختلاف سنی دارن و مادرم گفت تویه ما ارثیه هممون با همینقدر اختلاف سنی ازدواج کردیمو خدیجه و محمد رو مثال زد!!!!! اونا هم قرار شد که برای روزه موعودی بیان.

من به خواهرم گفتم جریانه فلانی چی میشه. گفتکه اگه میخواست تا الان میومد نه اینکه هی حرفشو بزنه تو هم برای اینکه روی رفیقت رو کم کنی کاری رو بکن که لازمه. این باور نکرده ترو.

خانواده شریفی اینبار با همه ایلو تبار اومدن ولی هیچ حرفی از مهریه و اینا کشیده نشد وسط . خوده طرف خیلی کلافه بود و من منتظر که چی دارن میگن اینا. که تازه فهمیدیم اینبار هم اومدن که داماداشون منو اگه میپسندن؟!!! به من بر خورد. احساس کردم گذاشتنم روی کشو هی بازی میدن. به همه برخورد. پاشد رفت اونورو با هم زمزمه هایی کردن. مادرم رفت جلو و گفت من فکر کردم قراره بله برون گذاشتین با این همه عجله ای که داشتین. و اینا گفتن اخه ما دسته خالی اومدیم و باید برای بله برون شیرینی میگرفتیم و من خیلی هاج وواج...خودش به منم همینو گفته بود که اگه مهریه رو مشخص کنیم......

مادرم گفت: بفرمایین اینهمه شیرینی ولی اگه باید حرفه مهریه زده بشه ما توقعی نداریم و به مهریه فقط به سنت فاطمه زهرا بسنده میکنیم ... اینجاهاش رو مطمین نیستم.

فقط دیدم که مبارکه گفتن و یکی از خواهرا ومد جلو و به من گفت باورم نمیشه یعنی ما عروس دار شدیم؟!..............

نظرات 1 + ارسال نظر
بهار چهارشنبه 28 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 09:12 ق.ظ http://nashenase-hamdel.blogsky.com

سلام. از داستانتون خوشم اومد. منتظر ادامش هستم البته نمی دونم داستان خودتونه یا همینطوری تخیلی.
لینکتون می کنم.
شاد باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد