قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

اغاز

دختری بودم ساده اما مغرور. غرور رو به این میدونستم که به هیچ احدی محل نذارم. قیافه خوبی داشتم ولی مادرم اجازه ارایش و این حرفا رو نمیداد. همیشه ابروهای پهن و موهای بلند. حقه کوتاه کردنه موهام رو نداشتم. همیشه بیرون که میرفتم میدونستم یه کسایی بهم دارن نگاه میکنن. سرم اکثران پایین بود تا مبادا نگاهم با کس تلاقی کنه. دلم نمیخواست نگاهم جایی تویه دله کسی گیر کنه.....

 تویه دبیرستان که بودم دوستام د ر مورده پسرها حرف میزدن و اونایی که دوس پسر داشتن. خب تکلیفشون معلوم بود. تویه دانشگاهم که همینطور بود یه عده همونجا باهم دوس میشدن. یادمه ما سه تا دوست یکیمون که باباش دکتر بود و برادراش هم دوره اش کرده بودن بیشتر حواسش تو پسرا بود. من و اونیکی رفیقمون نه. اونم از خانواده خیلی خوبی بود خودشم خیلی ساکت. کم حرف میزد. زیاد ازش سر در نمیوردیم تا که نامزدیش مارو دعوت کرد. مثل اینکه یه دکتر که چن بار اومده بود و رفته بود و سره مهریه به توافق نرسیده بودن و اخرش مامانش گفته بود اگه دختر ازین بهتر پیدا کردین برین بگیرین....نامزدیش رفتم . من که هیکلم خیلی خوب بود. قده بلند و خیلی باریک و ورزشکار بودنم مزیده بر علت. موهام بلند تا کمرم مشکی به انتها که میرسید تابدار بود. خیلی از زنا نگام میکردن. ازون نگاها..... فرداش رفیقم زنگ زد که مامانم با مامانت میخواد حرف بزنه... جریانه خواستگارا بود...... تویه یه دوره که من ۲۰ رو گذرونده بودم خواستگارا بیشترو بیشتر میشدن. و مادرم که دیده بود چقدر دخترا وقتی ازدواج رو به تاخیر میندازن  مشکلزا میشه .زیره پام نشس که بدنیس شوهر کنی......

نظرات 2 + ارسال نظر
پیام سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:11 ب.ظ

چقدر شیبه فاطمه‌ی منی...

m r l سه‌شنبه 27 آذر‌ماه سال 1386 ساعت 06:18 ب.ظ http://mrl.blogfa.com

سلام
از قرار معلوم دارید قصه زندگی تون رو می نویسید که امیدوارم قسمت های بعدیش با شادی و موفقیت همراه باشه...
موفق باشید.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد