قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

تولد

خیلی سریع وسایلمون رو فروختیم ماحصل ۳-۴ سال زندگی . نمیدونم چرا واهمه داشتم. میترسیدم ولی به اینده امیدوار بودم. همه چی رو خیلی خوب میخریدن چون نو بود. کوچولومون داشت یواش یواش بزرگ میشد و من همش دلم میخواست اینده ای که برایه اون میسازم با ماله من فرق کنه. دوست داشتم بهش حسه ازادی رو بچشونم و خیلی چیزایی که من ازش محروم بودم.

زمان به سرعت گذشت و ما راهی دیاری شدیم به اسمه غربت.وقتی رسیدیم دوستی از دوستایه شوهرم اومد دنباله ما و خونه خودش رو برایه چن هفته خالی کرد و در اختیاره ما گذاشت. دوستی که د رحقه ما انصافا خیلی خوبی کرد. من با اینکه زبان بلد بودم ولی همه چی بیگانه بود برام. حتی خیابونا. خط کشیا و...  اولین صبحی که از خواب بیدار شدم چن تا اهو با بچه هاش اومده بودنن دمه دره خونه و من غرق در اینهمه زیبایی!!! من که عاشقه طبیعت بودم. یه حسی داشتم مثله وارستگی.هرجا که میرفتیم مردم بهمون لبخند میزدن ودایم میگفتن که چقدر کوچولومون خوشگله ... اونجا بود که من حس کردم بهم یه شانسه دوباره رو کرده............

تصمیم

خیلی عجیب بود که یهو تصمیم به رفتن گرفت و من ته دلم میخواستم خیلی خیلی دور بشم و وقتی به خانواده هامون اعلام کردیم هردو خیلی غمگین و خانواده اون خشمگین شدند. ازون به بعد سعی کردن از من بخوان که منصرفش کنم و من بهشون گفتم که این تصمیمیه که خودش گرفته ومن در مذاکرات شما هیچوقت داخل نبودم  ونیستم. ولی برایه من جالب بود که همه چی رو از چشمه من میدیدن. و من خودم همش در عذاب بودم که چرا شوهره من تمامه اشتیاقاته خانوادگیش رو گذاشته برایه بعد از ازدواج. پس این همه سال چیکار میکرده؟ ۱۶ سال از همشون دور بوده و در تمامه اون مدت تصمیم ناشته که برگرده و از خانواده و مادرش نگهداری کنه ؟ و بعده ازدواجش که به تصمیم مادرش بوه تصمیم میگیره که برگرده و  برای من اون همه سال در یه پرده ابهام بود ولی واقعا فکر نمیکردم که گذشتش به من مربوط باشه..........

توکل

من وانمود میکردم که اوضاع مثله همیشست ولی تصمیمه خودم رو گرفته بودم که نذارم کوچیکترین تاثیری در روح من داشته باشن. با همه کمسن و سالی ولی خیلی محکم بودم واعتماد به نفسم با وجوده اونهمه اختلاف هایی که داشتیم خوب حفظ شده بود. تویه دانشگاه و محیطه اطراف میدیم که هنوز توجه به من میشه و میدونستم که در عینه حال کلی ادم همون تویه شرکت به شوهرم اظهاره علاقه میکنن. نمیدوونم چرا ولی همش میخواست که من با همکارایه زنشون در رابطه باشم و تنها نباشم. و من بهش گفتم که من دوستایه خودم رو دارم و تنها نیستم. با دوستام رابطه رفت و امد داشتم و همسایه ها که منو خیلی دوست داشتن تنها نمیذاشتن و همیشه بهم یاد اور میشدن که چقدر خوشگلم و چه ارزش هایی دارم.    با خانوادش تماسم رو به حداقل رسوندم . اصولا تماسی هم نداشتیم و کسی به ما تلفن هم نمیکرد . با اتفاقاته اخیر خودش هم زیاد حوصله خانوادش رو نداشت  حتی دیر به دیر بهشون زنگ میزد. بیشتر حمایت مالیشون میکردو فمر میکرد من نمیدونم.  تویه دعوایه اخر من به همشون گفته بودم که صبر میکنم تا تویه همین دنیا به خاطره بیعدالتیشون تغاص پس بدن. مثلی است که میگه هرکی ابه قلبش رو میخوره . قلبه من پاک بود. علی رغمه همه خصومت ها میدونستم که ادمهایه بدی نیستن و از رویه جهل  این رفتارها رو میکردن. ادمهایه تنهایی که به خاطره اخلاقیاته بدشون همه تنهاشون گذاشته بودن. و با همه تنهاییشون فقط تویه این دنیا خودشون رو میتونستن تحمل کنن . ادمایی که هیچ غریبه ای توشون جا نداشت. کوچکترین مساله رو شخصیش میکردن . به خودشون میگرفتن و ازش عذاب میکشیدن. حتی مادرش داروهایه زیادی برایه اعصابش مصرف میکرد و من اونو عملا یه مریض روانی میدونستم.زندگی باهاش خوب تا نکرده بود. هرجند که من معتقدم زندگی باهات اونطور تا میکنه که تو باهاش. گذشته رو تلخ میدید و این تلخی رو به گردنه خیلی ها می انداخت و من ازین قاعده مستثنی نبودم. چه بسا ارزویه دیرینشو که بودن با یکدونه پسرش بود و سالها صبر کرده بود تا باهاش زندگی کنه  با عملکرده غلط خودش بر باد داده بود. پسرش حتی به سختی باهاش تماس میگرفت. چون این مادر نه تنها زندگیشو حمایت نکرده بود که مشکلاته زیادی ایجاد کرده بود.عملا این تفکر تویه مردمه ما متداوله که بچه بزرگ کنن تا عصایه پیریشون باشه. خوده این نشون میده که چقدر از یه بچه توقع هست. بخصوص که ازدواج کنه توقعات ده مطابق میشه.

 درسه من تموم شد و بالاخره فارغ التحصیل شدم.در حالیکه کارایه شرکت بهم میریخت و اوضاع کاریش کساد و خرابتر میشد. تویه این اثنا بود که یه سفر به خارج از ایران رفتیم و بعده اون به من گفت که بد نیست که یه سفر برگردیم به جایی که بوده اگه دوست داشتیم میمونم و من خیلی با تعجب گفتم ولی....؟