قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

فراق

وقتی برگشتیم خونه  . مامانکه همش در حاله بدو بود. مهمونی خیلی کوچیکی بود . کمی رقصیدیم و در این حین وقتی زنگ خورد  منو خواستن دمه در . رفتم پایین دیدم رفیقمه بهم گفت چه خبره؟ بهش گفتم عقدکنونه منه! خیلی تعجب کرد. و ایندفه دیگه قضیه خواستگارا رو مثل اینکه باور کرد..... در کماله سردی با شوهری که بیشتر از ۲ هفته نمیشناختم خدافظی کردیم. فرداش من گردشه علمی داشتم . یهو چشه دوستم افتاد به حلقم و با تعجب تمام گفت این چیه؟ و من گفتم که عقد کردم. خیلی یکه خوردن. شایدم شاکی شدن که نبودن. به هر حال خیلی صمیمی نبودیم. عصرش اومد خونمون تا منو  ببینه. خیلی رسمی بود و من براش میوه پوست کندم. و اونم دوست داشت. نشونه توجه میدونس. شروع کرد به تعریف کردن از من و به  من گفت هیچوقت ابروهاتو ور ندار و موهاتو کوتاه نکن. من فقط سکوت میکردم. بعده شام برگشت پیشه مادرش. یکی از خواهراش منو پاگشا کرد و اونم شامله من و خودش و خوداشون بود. تویه این مدت مادرش همش سعی میکرد به من بفهمونه که خیلی از سطحه بالایی بوده و  زیاد منو تحویل نمیگرفتن. حتی این رفتاره سرد تویه همشون حاکم بود. بعدا فهمیدم که تویه این خانواده غریبه ها جایی ندارن.منم خیلی ساکت بودم چون هنوز بهشون عادت نداشتم.یروز برایه اولین بار که تنها بودیم به من گفت بیا بشین کنارم و خیلی اروم نوازشم کرد و منو بوسید .....خیلی برام حسه غریبی بود تمامه وجودم میلرزید بعد در حالی که دستش تویه موهام بود گفت میدونی که خیلی دوست دارم. و من خیلی ساکت با خودم فکر میکردم اخه چرا؟

 کم کم هممون اماده این میشدیم که مسافرمون برگرده بره. تویه فروگاه هممون جمع شدیم ... مادرش تویه نیمکت خموده زیره چادرش داشت گریه میکرد و تسبیح مینداخت... بهش نزدیک شدم و گفتم مامان ایندفه فرق میکنه . بزودی برمیگرده....های هایه گریه پیرزن به اضافه اینکه من توبدرقه کردن و خدافظی گفتن کم میوردم منو به هق هق انداخت. خواهرزادش اومد جلو و با لحنه بدی گفت تو دیگه چرا ؟ تو که تازه واردی؟!!!!!!!!!!!!!!! از خشمش یکه خوردم.  شب اومدم سرمو کردم تو بالش و تا صبح گریه کردم. مامان فهمید....... 

پرید

یک عالمه نوشتم همش پرید! این پریدن اینجا تو بلاگ اسکای متداوله؟

عقد

 فرداش مادرش زنگ زد با کلی دلخوری که دختر بود که فقط ۱۴ شاخه گل واسه مهرش میخواست و شما ۵ سکه خواستین و من که میگم اینا سنشون بهم نمیخوره و منظورش این بود که پسره من خیلی بهتر ازینا میتونه بگیره و ...... من دیدم مامان میگه خانوم خوب دختره منم کلی خواستگار داره و رو دستم که نمونده که!.... حالم ازین حرفا داش بهم میخورد یادمه با دوستام همیشه بحثه فلسفی میکردیم که مهریه ارزشی نداره و مادرم هم چون زنه مادی نبود به همین دلیل وقتی همه در مورده این مسایل حرف میزدیم میگفتیم که باید اگه سنته یه چیزی فقط کوچیک باشه برای احترام به سنت. پیشه خودم میگفتم یعنی ۵ تا زیاد بوده؟ دوستم که نامزد تازه کرده بود به تعداده ساله تولدش سکه چونه زده بودن واخرش مادرش گفته بود اگه جای دیگه دختره بهتری پیدا کردین برین بگیرین. چقدر مشمیز کننده بود.

 رفتیم ازمایشه خون مامان مارو یه لحظه هم تنها نمیذاش. قرار شدچون اون داره بزودی برمیگرده یه عقده محضری کنیم که مدارک ازدواجم با خودش د اشته باشه. هی مادرش میگفت قضیه رو عقب بندازیم و مامان میگفت هفته دیگه محرمه و من دخترمو تویه ماهه محرم عقد نمیکنم. و رفتیم برای خرید حلقه. بازم دستام موقع امتحانه حلقه میلرزید ولی دستای ظریف و انگشتای کشیده سفیده من حتی تحمل سنگینی یه حلقه رم نداشت. خواهرش برگشت به من گفت من جایه تو باشم  حلقه برلیان ور نمیدارم یه چیزه ساده. و من به حلقه ای که تو دستم بود نگاه کردم. قیمتی نداش. خیلی ساده با چنتا برلیان روش. خودش گفت این قشنگه به دستات میاد. و بعد رفتیم سراغه حلقه اون.

 یه مانتو و روسری. کمی لوازم ارایش. یه لباس که شامل یه دامن و جلیقه و بلوز حریر میشد و به نظرم خیلی پیرزنی و زشت اومد. اما هیچی نگفتم. برداشتمش. یه کیف یه کفش. برای من که خریدن یه جفت کفش سختترین تصمیمه زندگیم بود و دلم میخواست بهترینشو بخرم و صدتا مغازه رو بالا پایین میکردم. تویه ۲ هفته داشتم عروس میشدم و تویه ۲ ساعت چیزایی خریدیم که پیرزنی ترین چیزایه دنیا بود. به سفارشه خواهره بزرگش رفتیم بوسعید تا اینه شمعدونه برنزی ازونجا بخریم.چون ارزونتر بود. تا اونموقع فکرم نمیرسید که مگه براش فرقی هم میکنه که ارزونتر بخره.... ولی توصیه های اطرافیانش رو در نظر میگرفت.

قرار شد مراسمه عقد رو تویه یه محضره دود گرفته  و سیاه برگزار کنیم! همیشه با خودم میگفتم ازین محضر بدتر هم هست؟ اما محضر محضر بود و من که سفره عقده خواهرم رو خودم انداخته بودم حسرته همون سفره به دلم موند. صبح که پاشدم یه غمه بزرگی به دلم بود یه اضطرابه شدید. مامان از سره شب مونده بود تو اشپزخونه تا بعده عقد مهمونا رو شام بده. برایه داشتن شاهده عقد به شوهرخواهرم گفتیم و به شوهر دختر خالم. و ایشونم گفت اگه مامانش بفهمه نبوده خیلی بد میشه. و مامانه من توضیح که هیچکی رو دعوت نکردیم این یه عقده محضریه تا بعدان دوماد برگرده و یه عقدو عروسی مفصل. همش فکر میکردم ادما وقتی عروس میشن میرن ارایشگاه. عروس یه موجوه قشنگه. نامزدی دوستم چنوقت پیش یه مراسمه سنگه تموم بود. ولی ما هیچوقت چشم و هم چشمی نکردیم و نداشتیم. موهامو خودم پیچیدم.  همش تو دلم بود به مامان بگم برم همین ارایشگاهه سره خیابون ولی دیدم خیلی ممشغوله جابجا کردنه مبل و صندلی هاست. سالن خونه بزرگ بود شاید این تعداده ناچیز احتیجی به جابه جا کردنه وسایل هم نداشت. همش با خوم فکر میکردم ته زیرزمین سفره عقده خواهرم داره خاک میخوره و کاش من بیارمش برای خودم بچینمش.

طرفای بعدازظهر مامان گفت راستی کاش میشد اخونده میومد تویه خونه عقد رو میخوند زنگ بزن بهش و بگو. گفتم مگه نمیبینی اینا همش دنباله یه بهونه اند که ایراد بگیرن. دیگه دیره برای عوض کردنه برنامه ها. مامان گفت اخه من که نمیتونم بیام باید بمونم منتظره مهمونا که همون خواهراش و خانوادشون بود. پس سوگل میاد که تنها نری سره عقد.... دلم بیشتر گرفت. دلم میخواست های های گریه کنم. گفتم باشه. همون موقع تلفن زنگ زد و یکی از خواستگارهای قدیمی خالش بود گفت پس کی ما بیایم. مامان براش بهونه میورد و اون عصبانی شد. اخرش مامان گفت امروز عقدشه!!!!!ختمه قایله شد.

یه ارایشه ملایم و لباسهایی که خریده بودیم رو تنم کردم . تویه تنم زار میزد.

با مردا و خواهرم راهی شدیم. دمه دره محضر مردای اونطرف بودن و خودش و دوسته صمیمیش. منو بهش معرفی کرد و اونم نگاهه تحسین امیزی کرد و رفتیم د اخله محضر.  کناره هم نشستیم و به من گفت ادامس میخوای؟ من خندیدم. گفتم نه مرسی. دوستش سرشو تکون داد. سره نرخه عقده محضری دعوا بود اخونده یه چیزی گفته بود و حالا یه چن هزارتومن بیشتر میخواس. یهو دیدم میگه نه اصلا ما اینجا عقد نمیکنیم پاشو بریم!!!! دوستش پا در میونی کرد و گفت مهم نیس. بشین سره جات! عقد رو خوندن و من در جمعی مردانه با حضوره خواهر و پدرم بلـــــــه گفتم.