قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

گیر و دار

وقتی برگشتن خیلی متحیر  بودند و تصمیم گرفتیم بریم خونه دوستش و مساله رو بررسی کنیم. دوستش تو همون ماشین رو کرد بهمون و گفت بعید میدونم شماها بتونین با هم زندگی کنین و باید از هم جداشین! من بهش گفتم دلیلی نمیبینم که به خاطره حرفه سایرین ازدواج کنم و بعدش هم به حرفه سایرین جدا شم..... خودش مبهوت بود و همش میگفت که باور نمیکنه که مادرش این رفتار ها رو بکنه. و به دوستش گفت که هدفش این نبوده که منو عقد کنه و ولم کنه. من به هردوشون گفتم که من ثابت میکنم که میتونم زندگیمون رو ادامه بدم و نظرشون رو عوض میکنم.

یه مدت بعد که مامان دید اوضاع اینه و من خیلی مریض احوالم رو به شوهرم کرد و گفت اگه نمیتونه مسایل رو حل کنه ما اماده طلاقیم و دخترمون رو حمایت میکنیم.

اون هم که دیگه علنا دید که خانوادش حرفه اینو میزنن که باید منو طلاق بده بهشون گفت که دلیلی نمیبینه که به این حرفشون عمل کنه و فقط تنها توقعی که ازینا داشته حمایته روحی از ازدواجه ما بوده........

 

روزها

روزها میگذشتن. پاییز نزدیک بود. پر از کنده شدن برگها از درخت و من نامه نوشتم و همه چیی رو مثل روز توضیح دادم براش. هی خوندم و پاره کردم و اخر نفرستادم براش... تویه یه تلفن همه چی رو گفتم: یهو پرخاش کرد و گفت معلوم نیست تو مادر خواهرت چیکار کردین که فکو فامیایه منو اینطور دلخور کردین!!!!!!!!!... دنیا برام تموم شده بود و من پر از مقاومت میخواستم ثابت کنم که ثابت میکنم که من میتونم خودم رو اثبات کنم و این زندگی حقه منه.

 یکی دوبار بهش گفتم برخلافه اینکه برای من دلکندن خیلی سخته ولی بیا زندگیمون رو تو یه همون دیاره فرنگ دور از هر دخالتی شروع کنیم و لی زیره بار نرفت گفت من باید برگردم . قول دادم.

من روز بروز ضعیفتر میشدم واطرافیان میگفتن مشکلی نیست و بهتره طلاق رو هم در نظر بگیری!

و من با خودم فکر میکردم چرا به حرفه اینا ازدواج کردم ولی به حرفه اینا دیگه گوش نمیکنم. مامان به من توضیح میداد که به یه زنه مطلقه چجوری نگاه میکنن و.......روزه مادر نزدیک بود و من تو دلم میدونستم که مادر شوهرم خودش زنه خوبیه و این اطرافیان هستن که هی تحریکش میکنن. رفتم یه کادو خوب گرفتم و بهش زنگ زدم که دارم میام ببینمت و یهجورایی غافلگیرش کنم. اولش یجوریی راضی شد و بعد  یه ساعتی رو قرار گذاشتیم و یه ساعت کمتر بو دکه زنگ زد که میگم نمیخوواد بیای و من اصلا از تو دله خوشی ندارم و واسه چیته میخوای بیای؟ و من ازین چرخشه جهته سریع فهمیدم که رایش رو زدن!!! اونم به این سرعت. من موندم و یه کادوو و یه دسته گل رو دستم....

یروز زنگ زد که همه چی رو تموم کرده و داره برمیگرده و من خوشحال ازینکه به زندگیم که همش شده بود ترس و دلهوره یه نظمی میدم. و بالاخره تکلیفم معلوم میشه.... از دانشگاه که برمیگشتم رفتم از یه گل فروشه بلندترین شاخه گلای رز رو سفارش دادم واسم پیچیدن و شب همه رفتیم فرودگاه. ما تویه یور ایستاده بودیم و اینا یور! وقتی رسید نفهمیدم اصلا چی شد که دیدم تویه یه حلقه محاصرش کردنو رفتن و من فقط تونستم دسته گلم رو بزارم رویه چمدوناش و خدافظی کردم. تویه دلم گریستم . تویه قلبم یه چیزی پاره شده بود و ......

فرداش اومد دیدنم  با یه مقدار سوغاتی. من بهترین لباسمو تنم کردم . وقتی منو دید گفت که راستی چقدر گلهات قشنگ بودن.و من بعد از یکی دوساعت احساسه منفی شبه گذشته رو دادم به رویای خوب فردا......................

میومد خونمون و باهم گاهی میرفتیم بیرون ولی از دیندنه خانوادش خبری نبود.  به من میگفت که مامانم نمیخواد ترو ببینه وهمون حرفای همیشگی......من سکوت میکردم برایه اینکه نمیخواستم بینه منگنه باشه....نمیخواستم بینه منو خانواش یکی رو انتخاب کنه. چون نتیجه انتخاب کاملا معلوم بود. میخواستم که همه چی خوب باشه .. نرمال باشه و من بتونم به مادرش بگم مامان.

یروز به من گفت تو چرا به مادره من مامان میگی؟ مثلا همین کلمه تو باعثه ازارش شده... و بی احترامی دونستن و..... من به مامان تو میگم خانومه فلانی و  تو هم سعی کن یه چیزه دیگه صداش کنی.... و من میدیم که همچنان عداوت یجانبه ادامه داره بدونه اینکه بخوان منو ببینن.

یروز بالاخره با پادرمیونی دوستش که تو عقدمونم شاهد بود مادرش حاضر شد من رو ببینه. دسته گلی تهیه کردم و  سه تایی را افتادیم  به طرفه اپارتمانی که شوهرم خریده بود تا ظاهرن یروز من و اون و مادرش به شادی زندگی کنیم.  خودش و دوستش جلوتر رفتن و من پشته سرشون و به در که رسیدیم یهو برگشت گفت این حق نداره بیاد تویه خونه من و این عروسی نبوده که من میخواستم!!!! سرم گیج میرفت فقط ادما رو میدیدم که تو صورته هم حرف میزدن و برایه اینکه من بیشتر نشنوم؟ یا نبینم؟ درو رویه من بستن...عقب عقب رفتم و رویه پله ها نشستم. دسته گل رو گذاشتم رویه پام و حس کردم خرد شدم؟ خودمم؟کجام من؟ ...صدایه قیل قالشون تو هوا بود. ذر باز شد و دوستش اومد بیرون و به من گفت ببین این سوییچ روبگیر برو بشین تو ماشین تا ما بیایم. نمیدونم چقدر اون تو نشستم..................

تنها

همه انسانها نهایتا مثل خوده خدا تنهان. در واقع مثله خیلی از خصوصیاته انسان که شبیه صفاته خداست. اینو یهو یه روز استاده جبر همون ترمه اول به هممون گفت.

خیلی احساسه تنهایی میکردم. و این حس با داشتن دوستای خوبه زیادی رفع نمیشد. تا بیاد داشتم دختره خجالتی بودم یا که معاشرتی نبودم. اکثر دوستام فکر میکردن که خیلی منضبط هستم .  البته اینو سالها بد فهمیدم که در موردم چی فکر میکردن . راستش دوستایه زیادی داشتم ولی با هیشکی حرفه دلمو نمیزدم. خیلی درونگرا بودم .ولی این انضباط از ترسه پدر مادر بود. هیچ بهانه ای دستشون نمیدادم که بخوان بهم پیله کنن. یا که شاید از درگیر شدن خوشم نمیومد. اره حوصله دعوا نداشتم. تا بیاد دارم  به اندازه کافی دعوا دیده بودم. اون مدت که بابام ومامانم با هم  اختلاف داشتن. تا بود دعوا .   ولی متلکهای مادرم هیچوقت اوضاع رو بهتر نمیکرد. و من با خودم فکر میکردم پس طلاق رو واسه چی گذاشتن؟

بعده رفتنش از فرداش وارده یه اردو مسابقاتی میشدیم و تنها از یه تلفن عمومی گاهی با خونه تماس میگرفتم . وقتی مسابقه داشتم بچه ها به جونه شوهر قسمم میدادن خوب بازی کنم . و وقتی خراب میکردم میگفتن خمار بودی حتمن. همش تو فکر بودم که باید زنگ به مادرش بزنم و جا خالی نباشه بگم. مامان بهشون زنگ زده بود و فقط تونسته بود به یکی از خواهرشوهرام حرف بزنه. وقتی برگشتم خونه . اولین کاری که کردم زنگ زدم گفتم میخوام بیام دیدنه مامانش. تلفن های زیادی کردم و احساس کردم کسی تحویل نمیگیره.گفتن نیس باید بره دکتر و ازین حرفا. گفتم پس میام یه سر  خوده خواهرشوهرم رو ببینم. وقتی رفتم فقط  خوده خواهر شوهرم بود و مکالمه کوتاهی داشتیم  بهش گفتم صبر میکنم که مامانشون بیان تا ببینمشون . بهم گفت نمیخواد چون بعید میدونه که بیان میخوان برن دکتر وو ازونور میره خونه اونیکی خواهرشوهرم مهمونی.

هفته ای یه بار بهم زنگ میزد و حال احوال میکردیم و خبره زیادی نبود جز اینکه پروژه هاشو تحویل بده برگرده.حرفی نبود. حتی یه جمله احساسی!!!

یه روز خواهرم اومد گفت که خواهرزادش خیلی با خواهرم سنگین شده و اصلا حرف بزور میزنه و خیلیا میپرسن که چی شده مگه شما الان باهم فامیل نیستین......... روزا میگذشت و هوای روابطه ما ابریتر میشد. یه روز زنگ زدم بازم منو جواب کردن که مادرش نیست. منم خسته ازین قایم موشکبازی گفتم به خواهرزادش که ایا طوری شده؟ با لحنه مغرضانه و تندی گفت که تو خیلی بچه ای برو بزرگتر از خودت بگو بیاد حرف بزنه!!!!! من یهو یه بغضی تو گلوم شکست. غرورم بود. نمیدونم؟ یه احساسه بدی داشتم. ا حساس میکردم حسودیه منو میکنه . ولی چرا؟ اصلا اگه یه ادم به خودش فرصت شناختنه یه نفرو نده چه جوری در موردش قضاوت میکنه؟ بعدش مامان بهشون زنگ زد ببینه مشکل چیه؟ گفتن که چرا شما ها فامیلاتونو سره عقد دعوت کردین؟ چرا رفتین اینو در مورده ما گفتین ؟ چرا خواستین روسری بندازین سره دختره ما تا بختش باز شه؟!!! و خیلی بهانه هایه دیگه؟

خیلی عجیب بود  اینکه  توی عالمه دوستی خواهرزادش نشسته بود با خواهرم درده دل کرده بود. حتی یکی دومورد خواهرم دختر بهشون معرفی کرده بود. داستان عاشق شدنش رو براش تعریف کرده بود. داستانه عشق و عاشقی ۵ ساله خالشو گفته بود. اه کشیده بود که هر وقت خواستگار میاد همه دخالت میکنن و اخرش طرف در میره. گفته بود خالم همش تو کاره شوهر دادنو زن گرفتنه و این وسط بینه حرفایه دوستانه  خیلی چیزا گفته شده که اصلا روحم خبر نداشت و .... برایه اینکه بعده عقده ما میبینه اوضاع طوری شده که نباید! دسته پیش گرفته بود. .....اما اینا چه دخلی داشت به من؟ میشستن پا میشدن میگفتن این تا بحال ۱۰۰ تا خواستگار داشته که اگه ما هم میخواستیم بزور بدیم بره مثله مامانه تو الان شوهر کرده بود. من فقط نگاهشون میکردم. سکوت و باز هم سکوت. اما اینبار خیلی مسخره بود. یه جوری میخواستن بهونه بیارن . همه چیزو بریزن بهم. به اون یکی خواهرشوهرم زنگ زدم و گریان جریانو گفتم ولی بل گرفت و در ادامه همون رفتارا گفت که خواهرت به من توهین کرده رفته جار زه که این فلانکارست و بنگاهه شادمانی داره!!!!!!!!!!!!!!!!!! من سعی کردم اروم بشم و بهش گفتم راست میگین من از بابته همه چی معذرت میخوام. فکر میکردم من با شماها میتونم یه خواهر باشم. من اصلا در مورده این انتخاب اشتباه کردم و نباید  اینطور میشد. زودی پرید و گفت نه جانم تو شوهره خیلی خوبی کردی. خیلی شانست خوبه........