قصه من

داسنان

قصه من

داسنان

مقاومت

نمیدونم چرا همش میخواستم بگم من میتونم عقیدتو عوض کنم. وقتی خونه مامان رسیدیم همه بودن و من اونقدر گریه کرده بودم که از حال رفتم. من و گذاشت و رفت. انگار تموم شده بود با شنیدن این جمله که اگه میخوای بری کسی جلوتو نگرفته. همه چی به انتها رسیده بود. با خودم فکر کردم که برگردم خونم . چون اونجا دور از همه میتونستم بدون تاثیر پذیرفتن فکرمو جمع کنم. ولی فرداش  باهم برگشتیم به خونه و من تمامه راه باهاش حرف نزدم. روزایه زیای باهم حرف نزدیم ولی وجوده بچه خیلی صورت مساله رو عوض میکرد.یه روز تویه سررسیدنامه اش دیدم نوشته که چند روزه که من باهاش حرف نزدم؟ به نظرم اومد که باید براش مهم باشه که اینو نوشته! به بهانه ای با هم اشتی کردیم و من  سعی کردم من بعد خیلی سنگین با همه خانوادش برخورد کنم. دفه بعدی که به تهرون برمیگشتیم بهش گفتم من به دیدنه هیچکس نمیرم وتو میتونی با بچه به دیدن فامیلات بری چون میخوام دوستامو بعده سالها ببینم. همین هم شد. من با دوستایه قدیمی دمخور شم و اونهم کوچولومون رو با خودش برد دیدنه مادرش. طولی نکشید که زنگ زدن که حیوونی بچه همش ترو میخواست و ظاهرا خیلی به همه بچه داری سخت گذشته بود............. 

پدیده ای به اسمه مادر شوهر

روزایه من به تنهایی با وجوده یه کوچولو سخت تر میشد ولی روحم تویه اسمونا بود و مادرم نگران که نکنه من درسم رو تموم نکنم. و من عاشقانه مادری میکردم. کم کم مادر شوهر رو اوردیم به خونمون تا مدتی مهمونه ما باشه. لیسته بلند بالایی به من دادن از اینکه مادر خانوم از چه چیزایی میتونن بخورن و نخورن ... وقتی تویه ماشین میشت بی هیچ جایه سوالی ایشون جاشون صندلی جلویه ماشین بود و این مساله ناراحتم نمیکرد ولی یکی دوتا از دوستان سعی میکردن به من بفهمونن که این جریان درست نیست و جایه خودشو باید بدونه..... تویه خونه  به بچه دست نمیزد چون میترسید نجس بشه و از راهه دور قربون صدقش میرفت و شب که شوهرم میومد میگفت من که اینطوری  میکنم زنت میخواد از غصه دق کنه... برام رفتاراش عجیب نبود ولی من ازین بدترش رو دیده بودم. درسته؟ یه ماه بعد برگشت خونش و جلویه همه دختراش گفت از موقعی که من رفتم خونه اینا چن کیلو وزنم اومد پایین و مریض شدم. منم برگشتم گفتم چرا؟ گفت : نمیدونم؟ با یه غیضی پرسید؟  رفتاره جمیعشون با غرض ورزی بود. و به نظر نمیومد که کدورتها کنار رفته..... کم کم من ازین رفتارا خسته میشدم و با اینکه مادرم منو به ارامش فرا میخوند ازش خواستم که به من کاری نداشته باشه و اینقدر نصیحتم به تحمل نکنه. بهش گفتم من  نمیتونم مثله تو باشم هرچن که ازیشون هم صبور تر بودم. حتی بچه هایه تویه فامیلشون مغرضانه با من حرف میزدن.یه روز که من و مادرش و خواهرش و خودش تنها بودیم به من گفتن اون چیزایی که در مورده تو گفته بودن در موردت صدق نمیکنه  .. شروع به بهانه گیری کردن و مشکله اساسیشون که نمیتونستن مستقیم مطرح کنن این بود که میخواستن مادرشون رو من نگه دارم.و من دیگه تحملم تموم شد و عصبانی گفتم چی میخواین از من؟ از روزه اول که تمامه رویاهایه منو خراب کردین؟  و کلی جیغ کشیدم.و شوهرم بهم گفت بسه و مواظبه رفتارت باش. ما اونروز خونه مامان دعوت بودیم و منو سواره ماشین کرد و تویه ماشین گفت اگه نمیتونی رفتارتو کنترل کنی ؟.... و شروع به نصیحته من کرد. منم گفتم که من نمیشنم تحمل کنم دیگه و برگشت در کماله ناباوری به من گفت میتونی بری..................... 

عروسی

جون باید شهره دیگه ای زندگیمون رو شروع میکردیم . همش در حاله رفت و امد بود تا خونه ای رو تهیه کنه و ما هم در حاله تهیه و تدارک جهازیه بودیم حسابی. براش رفتیم خرید دومادیو دوباره حس و حاله خوبی در هردوتامون بود چون تصمیم گرفتیم که هرطور شده این زندگی رو شروع کنیم. برایه خریدن وسایل خونه باهاش میرفتیم انتخاب میکردیم و بعدا با مامان بابا میرفتیم میخریدیمشون. اخرایه ترمه تحصیلی من بود و مامین مشغوله جعبه کردنه وسایل من. اشک بود که میریخت ولی من خوشحال که وضعیتم سرو سامون پیدا میکنه. بالاخره روزه موعود اومد و کامیونی اومد که وسایل منو بار بزنن و من و خودش راهی میشدیم که بریم سره خونه و زنگیمون. از همسایه ها خدافظی کردم و با کماله ناباوری به من گفتن پس عروسی چی میشه؟

باره اخری که حرفه جشنه عروسی شد گفت که چون مادرش حاضر نیس تویه عروسی باشه پس نمیتونه عروسی بگیره و من تویه دلم واسه اینکه بهونه   دیگه نیارن مخالفتی نکردم.

فرداش من تویه یه خونه نو بودم با دنیا تمیزکاری و وسایلی که بابام با کامیون اورده بودند برام. خونه نوسازی که خیلی تمیزکاری لازم داشت و  پره خاک بود. بابا کمک کرد تا کارهامون رو سامون بدیم و وقتی برگشت ما یه زندگی رو شروع کردیم. از فرداش من به دانشگاهه جدیدی میرفتم که انتقالی گرفته بودم و با ادمهایه جدیدی اشنا میشدم. خیابونهایه جدید. دوستایه جدید و همسایه هایه جدید. همه منو خیلی دوست داشتن و اون حسه منفور بودن جاشو میداد به یه حسه خوب.   و من خونمو وهمه این نو بودن رو دوست داشتم. کم کم اماده نوروز میشدیم و بازم بویه نو بودن بود. و باید برمیگشتیم به تهرون که به دیدنه اقوام بریم.  به خونه که برگشتم احساسه بیگانه ای با هاش و همه داشتم ولی از تماس با خانواده شوهر خبری نبود. چن ماه بعد من متوجه تغیره بزرگی در خودم شدم و اون مادر شدنه من بود.  حاملگی بسیار سختی رو داشتم و در نهایته تنهایی روزا خیلی به من سخت میگذشت. درس خوندن و نبودن مامان که غذایی برام فراهم کنه اوضاع رو مشکلتر میکرد و مامان فقط یه بار تونست بیاد و برایه من یهفته غذا  درست کنه. من هنوز با شوهرم احساسه شرم میکردم و نمیتونستم بگم که به چه چیزایی علاقه دارم تا برام فراهم کنه ؟ تویه این اثنا یه روز که میرفتیم تهرون شوهرم به من گفت که مادرش خوابی دیده و دلش میخواد که منو ببینه!!!و من با یه دسته گل به خونشون رفتم. نمیدونم خیلی میترسیدم ولی دیگه فرقی نمیکرد. وقتی رفتم خیلی رسمی با من برخورد شد و کمی در مورده نوه صحبت کردن و بیشتر حرف ازین بود که  چقدر همشون زحمت کشیدن و از مادر نگهداری میکنن. و من گفتم مادرهرکس با ارزشه و احترامه هر مادر خیلی واجبه. ولی هیچوقت از گذشته حرفی نمیشد و همچنان خانواده ها با هم بیگانه میموندن  و من هیچوقت در کنارشون احساسه راحتی نمیکردم. ماههای اخر بهتر شدم و بالاخره فقط یه ترم از درسه من مونده بود که کوچولویه نازنینم بدنیا اومد و مامان مدتی رو پیشه من موند تا من خوب بشم............. ادامه داره